این روزها که آبان جانم داره قدم زنون به ما نزدیک میشه درسامونم داره کم کم شروع میشه

مثلا همین فردا آزمون قلم چی دارم،بگی نگی یک دور خواندم و بالاخره تسلیم کششی که به خواندن سه باره ی رمان حریری به رنگ آبان شدم.

این رمان را هربار پاییز که می شود دلم می خواهد و می خواهم مخصوصا این روز ها که وبلاگ حریر جان را با همین نام دنبال می کنم.

حریری به رنگ آبان را زیادی دوست دارم:

نهه نویسنده اش از آن هاست که هی پز بدهی که می خوانی اش و مثلا روشنفکری!

نه کلمات قلمبه سلمبه می آورد.

نه همه ی آدم های رمان مازراتی و بوگاتی سوار می شوند.

نه همه ی آن ها چشم رنگی و شبیه جنیفر لوپز و امثالش اند.

نه داستانشان شبیه داستان های فضاییست

انگار که همین اطراف هم ساغر و علی وجو دارند.

حریری به رنگ آبان را دوست دارم؛

بوی پاییز می دهد

بوی عشق می دهد

بوی زندگی می دهد

دوستش دارم؛با خواندنش گریه می کنم؛لبخند می زنم؛حرص می خورم؛بغض می کنم.اشک شوق می ریزم،بهترش اینکه حسابی احساساتی می شوم.

به زندگی های خارج از قصه نزدیک است انگار.



حالا که دوست وبلاگی ای به این نام دارم بیشتر دوستش دارم انگار:)هم رمان را هم حریر را