سلام.

این بار آمده ام کمی خاطره بگویم؛همینطور غیرعامیانه می نویسم تا راحت تر خاطره بنویسم،این مدلی فکر می کنم این منِ داستان من نیستم.

بگذریم فقط می خواهم بگویم دلم یکهو برای سه آدم اشتباهی که چندماهی هست که کمبودشان را حس نکردم،تنگ شده.

داشتیم در مورد معده حرف می زدیم که یاد شوخی خرکی سال پیش افتادم.

اسفندماه بود انگار؛ولی حس میکنم یکی دو سالی می گذرد که یک عکس دسته جمعی از قرص های معده فرستادم برای دو نفر.

عکس العمل هایشان اشکم را درآورد؛حالم خوب نبود،کمی توجه می خواستم آن روز.

دوست مو نارنجی تخسم ناراحت شد ولی کلی امید داد؛خودت را نبازی یک وقت،من در مراحل شیمی درمانی دوست دیگرم کنارش بودم و...برای تو کلی جای شکر دارد و....

 

دوست دیگرم را فکر می کردم بی تفاوت است نسبت به آدم ها؛اما وقتی فهمیدم تصور نبودنم هم بغضی اش کرده این تصور را از یاد بردم،همین که ها گفتنش شد جانم یعنی دوست نداشت کسی را از دست بدهد.این دوستم جمله را نمی خواند چه برسد به متن؛تنبلی اش می شد.رفته بود کلی درمورد سرطان معده تحقیق کرده بود.گفته بود سخت است اما درمان می شود.

بعدکه فهمید شوخی است گفته بود حس بدی دارم،هم خوشحالم از این که هستی،هم ناراحتم از رودست خوردنم ولی خیلی بی شعوری.شامم را نخوردم،رفتم با اینهم تنبلی ام کلی متن و مقاله خواندم.ولی خوشحالی ام بیشتر است.

و الان که چند ماه می گذرد هیچ کدامِ این دو تا را ندارم.

دلم بعد مدتها تنگشان شده.

این شیرین ترین و خرکی ترین شوخیِ اشتباهی با شیرین ترین دوست های اشتباهی بود...

دلم کمی آدم های اشتباهی میخواهد.