پریروز برای حل گره ی کم کاریم تو ریاضی رفتم خونه ی خواهرم یکم کمکم کنه.

وسطاش گپ زدیم و چقد چسبید

-سعیده یه هدف انتخاب کن برا خودت،برو دنبال خودت.

می دونی مشکل من چی بود از همون بچگی هر روز به یه شغل فکر می کردم:معلمی،پزشکی، مهندسی

مشکلم این بود که هدف خاصی نداشتم می خوندم برا رتبه و رشته ی خوب

به خاطر این بی هدفی هی از این شاخه به اون شاخه پریدم.مهندسی پلیمر خوندم،آزمون دادم استخدام اداره ی تامین اجتماعی شدم،لیسانس حسابداری گرفتم.


-ولی این ۱۸۰۰ی که آوردم اصلا حقم نبود،بیشتر ازینا تلاش کرده بودم.اونموقع خونمون کوچیکتر بود.هر روز (خواهر دومی) صدای آهنگو میبرد بالا,شماها ده نه سال پیش کوچیکتر بودین،تا حالا کلاس نرفتم، یبار فقط تابستون سوم ب پیش گزینه دو ثبت نام کردم.بعد شانس آوردم اون سال قلمچی کاری به بضاعت مالی نداشت(خب پدر فرهنگی میگن وضعش خوبه)و بورسیه کرد.(راستش اون دوره وضع مالی خوبی نداشتیم:)

+یادمه چقد زیاد مهمون میومد،حس میکنم بعضیاشون عمدا میومدن حتی:|،بعد می رفتی خونه ی مامان بزرگ درس بخونی.کاش آنفامیلشون می کردیم:|

-من چقد تلاش کردم،حقم رتبه ی زیر هزار بود.ولی تو الان خیلی چیزا رو داری که من نداشتم.مهمون که اومد میتونی بری طبقه بالا،کتابای مختلف داری،قلمچی می ری و بچه کوچیکی تو خونه نیست.تو فقط تلاش نمی کنی.


و چقدر گند زدم امتحانو :|)