دست کشید به "؛"خالکوبی شده رو مچم

گفت:منظورت چیه؟

گفتم:میخوام یادم باشه که ته جمله است اما هنوز ادامه داره. میخوام یادم باشه گذشته ام هنوز وصله به آینده.

زل زد توی چشمام؛حرفی نزد.

گفتم:تو شاید هیچوقت نتونی درک کنی اینکه حس کنی زندگیت شبیه به یک "؛" بشه یعنی چی!

باز هم زل زد توی چشمام؛لبای خشکش رو با زبونش خیس کرد.

گفت:اما شاید اینکه زندگیم شبیه به یک "." آخر خط باشه رو بفهمم.

نگاهش رو ازم برداشت،زل زد به یه نقطه ای که نمیدونستم چیه ، زل زده بود به یه جای دور.

گفت:من خیلی وقته رسیدم به این نقطه ای که بعدش خالیه،یه سفیدی ممتد ، یه هیچ پررنگ

این بار من نگاش کردم.خندید؛خنده اش از اون خنده های کوتاهی بود که تهش به یه لبخند ختم می شد.

گفت:سخت نگیر رفیق؛شاید وقتش شده بگیم نقطه سر خط و از اول شروع کنیم؛شاید وقشه برگردیم به نقطه ی صفر انگار که هیچ چیزی این وسط نبوده.





توجه:این نوشته صرفا نوشته بوده و ربطی به کاتب ندارد.