بر خلاف هر بار کتاب خواندنم که کتاب را در آغوش می گرفتم و درازکشیده به سقف زل می زدم؛این بار دلم می خواست با همین بلوز و شلوار نخیِ تنم پا برهنه بدوم به سمت خیابان و خدا را وسط خیابانِ شلوغی در آغوش بکشم و گریه کنم،در آغوش بکشم و روی ماهش را ببوسم.
احساس می کنم این اولین کتابی است که خواندم و این کتاب بهترینِ کتاب هاست.
یونسِ داستان ابدا شبیه به من نبود اما موقعیت هایش انگار که روزگاری تجربه اشان کرده باشم و همه ی ما نوع دیگرش را شاید؛تجربه کرده ایم و می کنیم.
کتاب سراسر قابل لمس بود و دور نبود و همین دور نبودنش یک دنیا بود.
توی سرم انگار یونس حرف می زد، سایه حرف می زد، علی حرف می زد و یک همهمه ای به پا شده بود.
دراز کشیده بودم و می خواندمش؛رسیدم به قسمتی که فهمیدم پارسا کجا خودکشی کرده،در یک آن نیم خیز شدم و چشم از آن نیم خط بر نداشتم.
________
۱:اگر به یک چیز خوب و روح و روان خراب کن می گویید لعنتی "برای من" لعنتی ای بیش نبود.
۲:انتظارتان را از این کتاب بالا نبرید.احساس هر شخص به هر کتابی متفاوت است؛یک موقع توی ذوقتان نخورد.
۳:بخوانیدش،لطفا!
۴:در یک هفته دو کتاب مصطفی مستور را از کتابخانه گرفته و خواندمشان.مصطفی مستور یا به عبارتی نوشته های مصطفی مستور عجیب است و عزیز است.
این مرد نویسنده است،یک نویسنده به معنای واقعی کلمه.انگار نویسنده های دیگر(جدیدتر) سو تفاهمی بیش نیستند.
۵:خیلی می خواستم تعریفش را نکنم.نمی شود.
۶:می شود دانشمند ها و مخترع ها زودتر دستگاهی اختراع کنند که حرف دل را تبدیل به حرف روی زبان کند؟