می گم باورت می شه از اولین روزی که رفتم مدرسه بیشتر از ۱۱ سال میگذره؟
این روزا هر کی میبینَتَم گوشزد می کنه این کنکور لعنتیو. دبیرامون هی یادمون می آرن تستای لعنتی دهمو که نزدیمشون الان اونان که دارن ما رو میزنن.
هی یادم میاد درسایی که نخوندمو،زبانی که ادامه ندادمو،کارایی که یاد نگرفتمو،داستان هایی که کاملشون نکردم،کلافه ام.
این کنکور لعنتی هی داره حلقه ی دستاشو دور گردنم تنگ تر می کنه و هیچ تلاشی برای نجات خودم نکردم.
یادم میاد کلاس اول که بودم به نظرم چقد کلاس پنجمیا بزرگ میومدن. چقد احساس بزرگ بودن بهم دست می داد.الان چند سال از اون کلاس پنجم گذشته و من حس می کنم چقد از بزرگ شدن می ترسم.
رسیدم به اواخر نیمه ی اول هفده سالگیم یا شاید هم شونزده سالگیم(همیشه تو حساب کردن سن مشکل داشتم:)فرقی هم نمی کنه،هر چی هست راه زیادی تا ۱۸ سالگی نمونده. هر چی هست همینجا جلوی چشم شمایی که داری می بینی و میخونی با خودم عهد میبندم که ۱۸ سالگیم اونی باشه که میخوام؛با همه ی جزئیاتش.
دوس دارم همه اتون حداقل یک خطی از احساساتتون درمورد نوجوونی و کنکور بنویسین.