سلام. کلی اتفاق ریز و درشت افتاده که میخواستم بنویسم ولی خب نشد.

یهو دلم تنگ شد برا این فضا =)

دیروز با بچه ها قرار بود بریم نمایشگاه کتاب،نرفتم. بچه ها رفتن دست خالی برگشتن.

امروز با خونواده داییم رفتم. از ازدحام مردم جلو غرفه گاج و نشرالگو نگم که قابل گفتن نیست.

تو صف که نه، بین مردم گیر کردیم برا خرید کتابای نشر الگو یه پسر دوازدهمی که کنارم بود دید دارم اذیت میشم و اونم اذیت می کنم با وول خوردنا و سر و صدام گفت چی میخوای بخری؟

من و دختر داییم بهش گفتیم و کلی معطل ما شد و گرفت برامون، کتابایی هم که میخواست نبودن، رفت.

رفتیم غرفه گاج یه ساعتی معطل شدیم چون میخواستن کتاب بچینن و اینا، باز دیدیم اون پسره خیلی جلوتر از مائه،لیست کتابامونو دادیم بهش بنده خدا باز با چه سختی برا ما کتاب گرفت. البته فقط یه کتابی که میخواستیم بود. همراه لیستا خواستم بهش کارتمو بدم گفت حساب می کنم. بعد هم کارتشو داد گفت عکس بگیر بعدا میفرستی (این یه قلمو کمتر کسی اعتماد می کنه) و خب نقد دادم. اسمش صالح بود. با زن داییم حرف زد تا آدرس خونه اشو هم فهمیدیم.😐😂

همه جا لطف کرد واقعا. بعد دختر داییم خوب بود کارش داشت اسمشو بلد نبود صداش کرد متوجه نشد با انگشت به شونش میزد هی (بیشتر از یه انگشت نمیشه چون نامحرمه=)))


قبل رفتن دوستم که دیشب رفته بود گفت اگع جا دارین منم بیام. جا نبود. رسیدیم دیدم دم در دنیا و زهرا وایستادن میگن چقد دیر اومدی :/ مشاور و دبیرامم بودن. یه جا هم دبیرم داشت میخرید داد زدم برا منم بگیر( نمیشنید)

تو اون شلوغی حتی آخوندا هم محرم شدن و اینا. اوصاعی بود برا خودش😆



مکالمه دو تا پسر کناریم:

+این فروش اینترنتی داره؟

-آره.

+تخفیف هم داره؟

-آره.

+پس چرا اینترنتی نمیخریم؟

-چون اوسکولیم.

-آره :|||

و از صف خارج شدن و رفتن😂😂