:)))

دیوانه چه می دانی :)

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

شکرت خدا

امروز انگار همه از دنده ی چپ بیدار شده بودن؛بی دلیل 

شاید به خاطر همین یکم دلم گرفته بود؛داشتم می پوکیدم

عصر به بهونه ی گرفتن کتابام رفتم بیرون و قدم زدم

قبلش هم کلییی خواهش کردم از خدا که بارون بباره

همین که رفتم بیرون بارون نم نم می بارید حتی لباسمم خیس نشد؛باز هرچی باشه یکم بارید:\

اولین قطره ی بارونی که افتاد رو صورتم فوق العاده بود؛تغییر چهره امو از:( به :)))حس کردم.

مطمئنا اگه می شد خدا رو بغل می کردم و از خوشی قهقهه می زدم:))).

کتابهای سال تحصیلی جدید(دهم)رو هم گرفتم.فک کنم خدا دلش به حال کتابام سوختD:

خدایا شکرت :)


فیلم انتهای خیابان هشتم رو بالاخره دیدم نصف دومش رو :|

پ ن:من پلنر تحصیلی رنگی میخوام :|


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

آخر تعطیلات

Images


بعد چن وقت رفتم کتابخونه با دخترخاله


از این چند روز باقی مونده استفاده کنیم :)

پ ن:هیچکدوم از کتاب های موجود در عکس رو کامل نخوندم :||


موافقین ۱ مخالفین ۰

آدم بزرگ ها

حرف از انجام کار که میشود بزرگترها از ن ها می گویند؛نمی شود،نمی توانی و هزار نون دیگر.

بعد حرف از موفقیت که میشود تیپ فلسفه و از اینجور بازی ها در می آورند و میگویند نون را از تمام فعل هایت حذف کن؛می شود،می توانی و هزار بی نون دیگر.

می گویند برای اینکار باید آلفرد هیچکاک،استیو جابز و هزار انسان موفق دیگر باشی؛و گرنه نمی شود

جوری نگاهت می کنند که باور کنی نمی شود.

بعد که میخواهند خودشان را باشعور نشان دهند می گویند:کافی است خودت را باور کنی،راه خودت را

جالبش اینجاست تا روی پله ی اول پا گذاشتی همه دلسوز میشوند که پله خراب است،می افتی

کسی نمیخواهد راه خودت را بروی

همه می خواهند آنی باشه که آرزو داشتند بشوند


پ ن:امروز پیداش کردم

مال چند وقت پیشه،چقد دلم پر بوده آخه :)



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

سرطان

امروز اولین چیزی که شنیدم خبر مرگ یکی از اقوام دورمان بود که هیچ وقت ندیدمش

همانی که دو سال است شیمی درمانی میشد و امروز رفت

همان خانمی که چند وقت پیش دوست صمیمی مادرم و همراهانش را که اولین بار برای شیمی درمانی رفته بودند دلداری داده بود که ببین من را،دو سال است زنده ام

حالا رفت و تنها گذاشت دختر ۷ساله و پسر۱۵ساله اش را

کاش می شد کاری کنم برای سرطانی ها

کاش نا امید نباشند

کاش زودتر بفهمند :(

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نی نی

خواهرزاده ی تو راهیم سه ماه شده و من حدس می زنم دختره
ته دلم دوس دارم دختر باشه 
دوس دارم بزرگتر که شد سرشو بذاره رو پاهام من براش کتاب داستان بخونم
موهاشو شونه کنم و ببافم.
با هم عروسک بازی کنیم و قلقلکش بدم.
امروز که از صبح خواهرم حالش بده و بالا میاره تصور میکنم یه موجود ۳.۵میلیمتری پاهاش دراز کرده و وقتی مادرش یه لقمه خورده نخوردهبرای اعتراض به اینکه معده اش داره یکم جاشو تنگ میکنه لگد میزنه.      خودمم از این تصور مسخره خندم می گیره

غیر از این خواهرزاده ی ۳.۵میلی متری یدونه خواهرزاده ی ۳.۵ساله دارم که قد دنیا دوسش دارم :)❤
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

کاشکی

کاش بارون بباره

کاش امشب چراغا خاموش باشه ؛ماه شب چارده دلبری کنه

کاش بخوابیم صب غصه یادمون بره

کاش قبل خواب ستاره ها رو بشماریم

بگیم خدا جون مرسی که هستی؛مرسی بابت زندگیم :)

بیاید از این به بعد چشامونو ببندیم یا شایدم باز؛ستاره های فرضی و واقعی رو بشماریم چراغ هارو خاموش کنیم بذاریم ماه دلبری کنه

صب که بیدار شدیم بگیم دوس دارم زندگی رو و غصه یادمون بره

بارونم که نیومد نیومد بالاخره میباره :)



پ ن:دل نوشته بود فقط :)ولی کاش بلد باشیم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰