:)))

دیوانه چه می دانی :)

۱۱ مطلب با موضوع «منم و خونواده ام» ثبت شده است

خوشحالم که می شناسمت

 

نامزد من یه قل همسان داره که همزمان با ما نامزد کرد. داشتیم با نامزد برادر نامزدم که می شه جاریم درمورد اینکه واسه تولدشون چی کار کنیم صحبت می کردیم و به این نتیجه رسیدیم که چقدررر اخلاقا و عادت هاشون شبیه همه و ما چقد تو این مدت خوب شناختیمشون.

ذوق کردم همینجوری الکی بابت همین پیام.

 

 

اگه درمورد نحوه سورپرایز کردن و کادوهایی که آقایون ساده و بی ریا دوست دارن ایده ای دارین خوشحال نی شم بگید :)))

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

شهریورمون

چند وقتی بود گوشای پدرم اذیت می کرد. چند تا دکتر رفت و درنهایت قرار شد بره مشهد عمل بشه. شنبه ی همین هفته رفتن. دوشنبه عمل شد. سه شنبه اومدن.

تو این چهار روز درک و شعور و مسئولیت پذیری که از برادر چهارده ساله ام دیدم واقعا خوشحالم کرد. هر روز صبح زود وقتی خواب بودم نون داغ می خرید صبحونه آماده می کرد.

مغازه بابا رو هم اداره می کرد.

بعضی مواقع آشپزی هم می کرد، خریدای خونه هم که با خودش بود و...

دوشنبه شب شوهرخواهرم رفت مشهد که ماشین بابا رو برونه. خواهرم و خواهرزاده ام اومدن که شب رو خونه ما باشن. خواهرم می گه خواهرزاده ام مثل اینکه صبح زود بیدار می شه و می خواسته خواهرم رو بیدار کنه. داداشم تو خواب صداش می کرده که بیا اینجا. بیا بشین رو شکمم بازی کنیم. مامانتو بیدار نکن.

 

‌از وقتی مامان بابام اومدن وقت سر خاروندن نداریم. کلی مهمون اومدن عیادت بابام(گوشش رو کندن، پرده گوشش رو بخیه زدن، دوباره گوشش رو گذاشتن سر جاش 😣).

 

چندسالی هست بابام عموم رو آورده مغازه کنار خودش. داداشمم کمک دستشونه. این چند وقت زن عموم بستری بود، بابام هم که عمل شد برا همین محمدامین می چرخوندش. دیروز از صبح تو مغازه بود خوشحال اومد گفت امروز فروشم خیلی خوب بود. عصر رفت باشگاه والیبال. اومد لباسشو عوض کرد رفت پینگ پنگ. 

دیر کرده بود ولی انقد مهمون داشتیم هیچ کاری هم نکردیم. گوشی هم نداشت. داشتیم از نگرانی می مردیم. خونه هم پر مهموون. ‌۸:۴۵‌ باید خونه می بود. ۹:۳۰ داییم زنگ زد گفت نگران نباشین (داداشم) تصادف کرده آوردمش بیمارستان چیز خاصی نیست. دفترچه بیمه اشو بیارین. حالش هم خوبه.

همون موقع عموم اینا بلند شده بودن برن، قرار شد عموم و زن عموم و مامانم برن بیمارستان که همون موقع کلی مهمون اومد بعد زن عموم به مامانم گفت بمونه. زنگ زدن با داداشم صحبت کردن خوب بود. خلاصه ساعت دوازده شب داداشمو از بیمارستان آوردن.

خدا رو شکر نه شکستگی داره نه خونریزی نه آسیب جدی فقط زخمی شده. 

 

‌داییم می گه داشتم می رفتم خونه دیدمش. رفتم جلوتر دیدم از آینه بغل دیدم یه تصادف شدید شده. برگشته ببینه چی شده دیده داداشم افتاده کف خیابون. کروکی کشیدن؛ اگه داداشم یکم سرعتش بیشتر می بود(،در حد دو ثانیه زود رسیدن) می رفت زیر ماشینی با سرعت بالا  و له می شد.

 

دیشب که شنیدم تصادف کرده تو جمع خونسرد بودم. سریع اومدم تو اتاقم زار زدم. همه اش داشتم فک می کردم که چقد این مدت همه ازش تعریف می کردن :)

تنها خواسته ام از خدا سلامتی خودم و ادمای نزدیکمه که هیچی سخت تر از دیدن آسیب دیدنشون نیست.

 

 

‌فامیلمون چشم خورده انگار. دو تا از زن عموهام با حال بد بستری ان. بابام و داداشم اینجور. پریشب که خاله ام اینا اومدن عیادت دم در زنگ زدن دماغ پسرخاله ام شکسته باید فوری عمل شه. پسر داییم هم همین چندروز پیش عمل شد. منم که هر لحظه دارم درد ریفلاکس معده رو تجربه می کنم.

حالا زنداییم که یه ماه پیش عمل شد و... رو نمی گم :))

شوهرخاله ام هم عمل شد =)

 

 

‌ 

موافقین ۱ مخالفین ۰

چقد زندگی عجیبه!

14تیر 98

چند ساعتی می شد که از جلسه ی کنکور اومده بودم، اینستاگرامم رو اکتیو کرده بودم و با دوستام چت می کردم. مامان اومد تو اتاقم. معلوم بود یه چیزی می خواد بگه.گفتم مامان جان ولش کن اصلا بحثشم نکن. برو طبقه پایین لطفا، در این باره هم حرفی نزن تو رو خدا.

گف:تو از کجا خبر داری؟ خواهرت بهت گفت؟

گفتم چیو میگفت؟ مگه نمیخوای در مورد کنکور صحبت کنی؟

گفت آها. نه یه چیز دیگه است. قضیه ی خواستگارته :)) خیلی وقته یه خواستگار داری که منتظر کنکورتن. سه ماهه منتظرن. 

+خوب اگه قضیه اینه که اصلا بحثشم نکن.

_نه خوب. در موردش فکر کن، بنده خداها منتظر موندن نمیشه بگیم نه. مطمئن باش اگه گزینه خوبی نبود اصلا به تو نمی گفتیم. پسره رو بابات میشناسه و میگه خیلی پسر خوبیه. تهران کار میکنه و...

 

من باز هم گفتم نه.

حالا یه حرفایی زده شد تو خونه و از این حرفا.خلاصه اینکه قرار شد 20 تیر بیان خونه ما.

 

 

20تیر98

لباس ماکسی زرشکی تنم کردم.می خواستم تو اتاقم بشینم که با ورودشون منم صدا زدن. پسره از اون چیزی که فکر می کردم بهتر بود. هر از گاهی که زیر چشمی نگاه می کردم میدیدم کلا داره نگام میکنه. 

رفتیم تو اتاق و قرار شد با هم حرف بزنیم.بماند که نصف تایم رو در سکوت گذروندیم.

خیلی یادم نیست چیا گفت و شنیدم ولی باعث شد که نظر من از باشه فکر می کنم به بله تغییر کنه :)

مرد زنگی بود آخه :)))

 

22تیر 98 

جواب مثبت دادیم.

 

 

28تیر98

"قاف آچما" داشتیم.

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

خواهرزاده هام :)

من سه تا خواهرزاده دارم؛۶ساله و ۲ ساله و ۶ماهه که ۶ساله و ۶ ماهه برادرن و ۲ ساله پسر خاله اشون.

تو منطقه ی ما پیشوندهای خاله و دایی و... به صورت پسوند میاد.

۶ساله منو سعیده خاله صدا میکنه.

۲ ساله میخواست بگه سعیده خاله بلد نبود، یه بار شنید سعیده حاجی ( که همسایمونه) فک کرد به من میگن برا همین سعیده حاجی صدام میکنه.

حالا یکم از ماجراهامون بگم:

چند روز خواهرم به ج (۶ساله) میگه تنبیهت اینه بری تو اتاقت از تختت پایین نیای تا صبح.

ج میگه اگه من تنبیه بشم تو هم باید تنبیه بشی.

مامانش: منم اگه کار اشتباهی انجام دادم باید تنبیه بشم.

ج: همونطور که تو انسانی منم انسانم پس انصاف نیست تو تنبیه نشی و من تنبیه بشم.

(فسقل بچه از انسانیت و انصاف سخن میگه :)


یه بار بابای ج تو جمع دوستاشون یه جمله ای میگه تقریبا تو مایه های تا اینا بزرگ شن دانشگاه چیه و اینا که مضمون کلیش مهم نبودن دانشگاه بوده.

ج موقع بازی انگشت اشاره اشو میگیره سمت باباش میگه: بابایی همین حرفت یادت باشه چند سال دیگه که نخواستم برم دانشگاه به من نگی برو برو. از همین الان بگم من نمیخوام برم دانشگاه :||||


یه بار ج اصرار داشت بمونه خونه ما، گفتم اگر بی ادب بشی همون لحظه باید بری خونه اتون.

شاکی برگشت گفت مگه من موتور گجت دارم که همون لحظه برم خونه امون؟ -_-


م (دو ساله) اغلب آدما رو با پسوند "جون" خطاب میکنه مثل مامان جون، بابا جون...

وقتی کار داره اینجوری: مامان جون جان، بابا جون جان 😂😂

یعنی سیاستی که این بشر داره اگه من داشتم کلی موفق بودم😂🖐🏻


من چیزایی مثل میوه کاج، صدف و... دوست دارم گاهی اینور اونور برمیدارم. یه سری سیب میخوردم گفتم وای چه سیب خوش بویی.

ج گفت: خوشت اومد؟

گفتم آره

گفت پس اینم بردار بعد بشین فک کن اینو از کجات آویزون کنی :|||

(هیچکس انقدد منو ضایع نکرده بود😂😂)


یه سری ج موقع مشق نوشتن با تبلتش بازی میکنه هی، مامانش تبلتشو میگیره میگه مشقتو بنویس. مامانش میگه اومد سر میز مشق بنویسه دیدم هی زیر میز رو نگاه میکنه ولی ادای مشق نوشتن درمیاره. نگو آقا قایمکی تبلت بازی میکرده مثلا😂 این فسقلی میخواد ما رو دور بزنه آخه.


تبلت ج به نت خونشون وصله. ج اتفاقی یاد میگیره از یه اپی فیلم و کارتون آنلاین نگاه کنه. خواهرم میگه وقتی فهمیدم فعلا مودمو خاموش کردم تا بعدا رمزشو عوض کنم. چند دقیقه بعد دیدم مودم روشنه فک کردم خودم یادم رفته خاموش کنم. نگو آقا رفته روشن کرده با تبلتش وصل شه :/        میاد خونه ما میگه اینترنت ندارین؟ گفتیم نه. گفت ای باباااا. یعنی تو این خونه یه اینترنت نباید باشه؟☹


اگه یادم اومد باز می نویسم همینجا. ولی خدا صبر بده با این بچه های شیطونی که هیچ جوره گول نمیخورن که هیچ بارها شده ما رو گول زدن :||  گودزیلااان

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یوشابه

جیحون میگه یوشابه نخوری استخونای بدن رو پودر می کنه.

آخرین قلوپ نوشابه اش رو میخوره میگه:

تازه یوشابه بخوری دندونات میریزه:))


می گیم خودت چرا می خوری پس؟

میگه می خوام اسراف نشه نریزیم دور.

شما نخورین مریض می شین :)))

موافقین ۰ مخالفین ۰

آخ بمیرم برا دستات

عصر که جای آمپول روی لثه ام درد می کرد؛ترجیح دادم بخوابم.
مامانم بیدارم کرد گفت میره خونه خواهرم بیدار شو تلفن زنگ زد جواب بدی.
نگو محراب خواهر زاده ام دستش بریده ۷ تا بخیه خورده(از سنش بیشتر.۶ماهه است)
امروز برا ناهار خواهر اولیه ام خونه خواهر دومم دعوت بودن.
خواهر۱ ساعت ۲.۵ از اداره میرسه خونه خواهر۲ میبینه اومدن پایین بعد با هم رفتن بیمارستان بخیه زدن.نگو محراب رو تو روراک گذاشتن محراب هم رفته سراغ تنور گازی(که آلومینیومیه و یه قسمتاییش برنده است)دستش کشیده شده بهش :((
بنده خدا خواهر۲ سالاد و همه چی رو آماده گذاشته بود ولی ساعت ۶ ناهار خوردن :(
______
یاد ۲۰_۲۳تیر امسال افتادم که مشهد بودیم و همون موقع هم خواهر۲ اثاث کشی داشت.تو خونه جدیدشون داشتن جارو می کشیدن که محراب رو میذارن تو اتاق و درشم می بندن صدا اذیتش نکنه.در خراب بوده و گیر میکنه محراب بنده خدا جیغ و گریه از اینور مامانش گریه می کرده.درو هر کاری کردن باز نشده.حتی سعی به شکستنش کردن.ساختمون بغلی داربست و اینا داشته و کارگرا کار می کردن از پنجره رفتن تو در از داخل اتاق باز شده ولی خیلی بد بود تا در باز شه :(
______
ان شا الله خوب شه سریع :):
بمیرم برا دستای تا آرنج پانسمان شده ات :):


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

بازیگری طور

سلاملکم 🤗

آگهی زدن برای تست بازیگری برای سریال پشت نقاب ها برای شبکه ی دو

خواهرم میگه حتما برم.

از بچه های وزارت ارشاد شهرمون زنگ زدن به شوهرخواهرم که بیا تست بده حتما قبول میشی.راس میگن خیلی این کاره است :دی

جیحون هم میبرم تست بده چون خیلی راحت نقش بازی میکنه و سرکارمون میذاره.

ببینم چه می کنیم حالا.

یه موقع اگه معروف شدم برین پز بدین :دی




برای انتخاب شهردار شوراها چند گزینه دارن.یکی از این گزینه ها شوهرخواهرمه. ان شا الله هرچی صلاحه پیش بیاد.



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مامان جان!

پسر خالم عضو تیم ملی والیبال نوجوانانه و تنها نوجوان حاضر در مسابقات جهانی در استان.از چین که برگشت مامان عکسشو گذاشته تو اینستا که موفق باشی عزیزم و اینا

بعد که اون روز گوشیش دستم بود گفتم مامان فلانی و فلانی لایک کردن پستتو میگه ملت چیه این پستو لایک می کنن:|||

با لایک کردن خودشم مشکل داره؟! :|

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

پس چرا میلرزه تنم:دی

دیدم داره خواهرم اینستاگردی می کنه

+شما گوشیتون بسته داره؟

-نه نداره

+هی داره می لرزه تنم،آتیش گرفته بدنم

حجم نتم تموم شده

-نتت؟نت خونه ی بابام اصن.قصدم اینه تموم کنم P:

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

صفای صفا

می دانستید من یک پسرخاله ی ۱۳ساله دارم که به نظرم بهترین ۱۳ساله ی دنیاست؟

خوش می گذرد،شوخی می کند،بازی میکنیم،حرف کم میاوریم برای همین بحث را می کشانیم به سمت فیلم و سریال کتاب و هرچیز دیگر؛انقد این بحث ها لذت بخش است که دوست دارم هی ادامه بدهیم

در مورد هر چیزی اطلاعات دارد و تو می توانی کیف کنی

اطلاعات عمومی ام حد متوسط است اما خدایی اش از ۹۰٪همکلاسی هایم بالاتر است،آن ۱۰٪ هم دوستانم هستند دیگر.

اما همیشه کم می آورم،نه اینکه کم بیاورم ها اکثرا در مورد یک چیز مشترک حرف می زنیم مثلا سریال فلان تمامش را دیده من اما در لیست دیده شود هایم دارمش.

از وست ورلد گرفته تا بیگ بنگ و همه و همه ی سریال ها را بلد است،تاریخ می خواند و چقد لذت بخش است برایم اینکه پیشنهاد کند چه کتابی بخوانم و چه فیلمی را ببینم و چه فیلمی از نظر اخلاقی زشت است یا اینکه درمورد لیست فیلم هایی که قرار است ببینم نظر بدهد.

در مورد جدیدترین گوشی ها و لپ تاپ ها خبر دارد،می توانید در مورد اختراع جدید ژاپنی ها حرف بزنی یا هر چیز دیگری،کم نمی آورد.

لذت بخش تر آنکه کارت اهدای عضو را تبریک گفت:)کاری که هیچ کس انجام نداده بود.


پ ن:دیشب خوابم نیامد و رفتم کتابخانه ی مجازی ام،کتابی را انتخاب کردم که چاپ نشده بود،به عنوان خز و خیل شناخته می شود چون از یک سایت گرفتمش،اما هی حس خوب تزریق می شود چرا؟

کاغذ بی خط نوشته ی تسنیم

و طبق معمول قلمچی را نخوانده ام.به درک

پ ن تر:دیروز برای خواهرزاده ی تو راهی ام کاردستی درست کردم و جیحون چقدر ذوق کرد، خواستم مادر و پدر تو راهی را در پستی تگ کنم دیدم که هر دو عکس پروفایلشان با جیحون است؛ آدم نداند فکر می کند جیحون بچه ی این دو تاست.والا پدر مادرش عکس خودشان را گذاشته اند :|)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰