:)))

دیوانه چه می دانی :)

۵۷ مطلب با موضوع «چوب خط های زندگی» ثبت شده است

دی ماهی که گذشت

سلام.

تقریبا یک سال از آخرین پستم که درباره اولین آزمون سنجشم می گذره و تو این پست اومدم بگم نتایج زحماتم رو گرفتم و به آرزوم رسیدم.

الان من دانشجوی آموزش زبان و ادبیات فارسی ام. دانشگاه فرهنگیان :))))

و دیرووز سی دی ماه 1400 اولین حقوقم رو گرفتم. یعنی حقوق این 4ماه دانشجویی رو. اندازه دیدن کارنامه قبولی ذوق داشت:)))

 

از اینا گذشته اول این ماه حسابی از دست خودم ناراحت شدم بابت کم کاریم تو کتاب خوندن.

پس قرار شد بیشتر بخونم و از نتیجه این ماه راضی بودم.

 

کتاب های دی ماه:

جلد اول و دوم حماسه کرپسلی_دارن شان_ترجمه فرزانه کریمی

موش و گربه_بزرگمهر حسین پور

چند نامه به ریمیدیوس_ابراهیم رها

من و باباشاهم_احسان ناظم بکایی

سفر به مرکز زمین_ژول ورن_ترجمه سلماز بهگام

 

چارتاهم رمان زرد خوندم که فقط یکیشون ارزش اسم بردن داره:

پانتی بنتی

 

 

سریال های دی ماه:

خاطرات یک خون آشام (خیلی قشنگه)

ملکه حلقه

 

 

فیلم سینمایی:

pk

encato

a boy called christmas

که دوتای اول به شدت پیشنهاد می شه.

 

 

 

علاوه بر این ها امتحان هم داشتم.

 

خلاصه که دی ماه قشنگی بود برام

امیدوارم بهمن هم پر از حس خوب و کلی کتاب باشه.

موافقین ۱ مخالفین ۰

نه آبان نودوهشت

اگه نمیخواین چرت و پرت و خاطره نوسی یه نفر رو بخونین این پست پیشنهاد نمیشه.

 

 

دیروز صبح با مامان و بابام راهی آمل شدیم. ساعت ۹.۵ رسیدیم و رفتیم چند تا فروشگاهی که من پیشنهاد دادم. سه جفت جوراب کیوت خریدم ^__^ ساعت ۱۲ کلاس فیزیولوژی داشتم با آزمایشگاه. سه زدیم بیرون از دانشگاه.

سر راه دیدیم نمایشگاه کتابی برپا شده با پنجاه درصد تخفیف. من کتاب های من ملاله هستم، نحسی ستارگان بخت ما، تخت خوابت را مرتب کن، سرباز کوچک امام، شب های روشن رو برای خودم، هایدی و اسکلت مدرسه رو برا خواهرزاده ام خریدم.

برای اولین بار مرع خریدیم. 

تو مرع فروشی بودیم که بارون گرفت، شدید. مرغ فروشه گفت وایستین اگه چتر داشتم با چتر برین که نداشت و ما زیر بارون موش آب کشیده شدیم.

مرع پختم به چه خوشمزگی.

 

 

 

امروز هم دانشگاه بود و استراحت و خوندن کتاب تخت خوابت رو مرتب کن.

برای اولین بار خودم سیب زمینی و گوجه و قارچ و... خریدم^_^

 

امروز از ظهر دل درد شدید داشتم و ساعت ۱ شب شد آنچه نباید می شد :)  (البته باید می شدا).

ساعت ۲ شب من و صدیقه چای گیاهی دم کردیم و بچه های خوابگاه که الان خونه هاشونن چت کردیم و خندیدیم. کیمیا تو گروه می گه شما با بابونه و نعنا حالتون اینه؟ 😂😂😂

 

 

خلاصه الان یه وضع روحی خاصی داریم 😂😂 یه لحطه شاد یه لحظه ماتم‌زده.

 

 

 

راستی چندروز پیش مراحل اولیه خرید خونه انجام شد و الان اون خونه چهل و هفت متری با کابینتای قرمز در طبقه اول مجتمعی واقع در تهران تقریبا برا ما دو نفره :)

برامون دعا کنید.

 

 

امروز اولین پیام متنی خواهرزاده ام رو دریافت کردم. خیلییی ذوق کردم.

موافقین ۲ مخالفین ۰

سرازیری مهر

دیروز صبح بیدار شدم نیمرو خوردم. شلوار و کت و شال مشکیمو با تیشرت راه راه طوسیم ست کردم و با فاطمه اسنپ گرفتیم و دم سینمای روبروی پارک طلایی پیاده شدیم. یکم منتطر اوا و پریا نشستیم بعد باهم پیلوت نگاه کردیم. فیلم پیلوت از اون فیلمایی بود که اصلا ذهنتو درگیر نمی کنه و با تموم شدنش تو ذهنتم تموم میشه. برا من که اینجوری بود.

بعد یکم تو بازار گشتیم. بعد هم اومدم خوابگاه. خواهرم زنگ زد که سعیده اتفاقی وبلاگتو پیدا کردم. چقد خوب بود. خاطره هایی که باهم داشتیمو تو نوشتیشون اصلا یادم رفته بود. بازم اینجوری خاطره هاتو بنویس.

این اواخر آدرس اینجا رو به چندتا از دوستام هم داده بودم. در نتیجه باید بیشتر مواظب حرفام باشم :)))

جوگیر شدم از دیروز هی پست می ذارم :)))

______

از امروز بخوام بگم امروز حالم سر جاش نبود در نتیجه روپوش آزمایشگاه و کیف پول و جزوه امو جا گذاشتم. سری پیش تو آزمایشگاه خون داده بودم و برعکس بقیه که به زور یه قطره میومد چون قبلش ماساژ داداه بودم انگشتمو خون فوران کرد :) کارشناس آزمایشگاه خیلی خوشش اومد. این سری صدیقه باید خون میداد من باید با تورنیکت خون رو میکشیدم که اینم خیلی خوب انجام دادم کارشناس خوشش اومد 😎😎😎

 

داشتم با میکروسکوپ کار می کردم استاد گفت با یه چشم کار می کنی؟ گفتم نه. گفت پس چی؟ اشتباهی گفتم خب با یه چشم دیگه (که قدغنه :)

با لحن گفتنم همه خندیدن.

 

عکس گرفته بودم از نمونه داشتم از کارشناس مهربونمون سوال می پرسیدم. همون موقع سیوگیلیم واتساپ کرد: دوستت دارم عشق من ❤

باید عکسو به بغل دستیم نشون میدادم. خواستم قبلش اینترنتمو خاموش کنم یه کوچوولو معطل کردم. کارشناسه گفت نمی خواد الان جوابشو بدی :)))

خجالت کشیدم :)

موافقین ۱ مخالفین ۰

لوس!

هم اتاقیم خیلی حساسه و من متنفرم از حساس بودن.

زود ناراحت میشه هم اینکه یه کاری میگه باید همون موقع انجام بشه.

چند روز پیش روز نظافت بود، من طی کشیدم. دیوارای اشپزخونه رو تمیز کردم. مبل رو شامپو فرش زدم. شوفاژ تمیز کردم. بعد موقع کار سرم خیلی محکم خورد به شیر فلزی ضعف کردم. یخ گرفته بودم. همون موقع نامزدم زنگ زد. دلم این چند روز پر بود انگار؛ زدم زیر گریه. بعد که گریه ام بند اومد سردرد داشتم. این هی میگفت یه تیکه جا مونده وظیفه سعیده است جارو بزنه. همه رفته بودیم که بخوابیم. می گفت نه قبل خواب جارو بزن :///

 

تقسیم کار نکردیم. مثلا هر کی یادش اومد آشغالا رو می بره. یا هر کی حوصله داشت ظرف می شوره. بعد گیر داده که مشخص کتیم کی کِی ظرف بشوره. ما همه با روش قبلی راحت تریم. یا پنج بار بهم گفت سری بعد آشغالا رو تو باید ببری. پنج بار گفتم باشه.

بعد روزی که برگشتم شهرمون پنجشنبه رود. کیسه پر آشغالو گره زدم که ببرم. یادم رفت. همه رفته بودن این دختره تنها بود. شنبه که برگشتم آشغاله تو همون وضعیت بود. (بابا حساس :)))))

 

 

امروز صبح عجله ای رفتم. یدونه ماهیتابه نشسته گذاشتم رو اپن. ظهرم اومدم گرفتم خوابیدم. بیدار شدم داشت می گفت ظرفتو نشستی. حالا خوبه قبل خواب آشغال کلوچه و لیوانشو از تو حال جمل کردم خودش خواب بود. کتاباشم پخش و پلا

 

الانم اپن پر از وسایله. بعد گفت جمع و جور کنین دیگه. همش وسایلای سعیده است. به خدا فقط یدونه اش مال من بود :|||||

 

 

 

 

دختر خوبیه در کل. فقط این اخلاقش رو مخمه. که حس می کنه خودش کوزتی کرده برام من هیچی. حرفی هم نمی زنم ولی این سری دیگه میزنمش :////

موافقین ۱ مخالفین ۲

خوشحالم که می شناسمت

 

نامزد من یه قل همسان داره که همزمان با ما نامزد کرد. داشتیم با نامزد برادر نامزدم که می شه جاریم درمورد اینکه واسه تولدشون چی کار کنیم صحبت می کردیم و به این نتیجه رسیدیم که چقدررر اخلاقا و عادت هاشون شبیه همه و ما چقد تو این مدت خوب شناختیمشون.

ذوق کردم همینجوری الکی بابت همین پیام.

 

 

اگه درمورد نحوه سورپرایز کردن و کادوهایی که آقایون ساده و بی ریا دوست دارن ایده ای دارین خوشحال نی شم بگید :)))

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

دانشگاه

ایشالا چند روز دیگه می رم آمل مستقر بشم.

آملی داربم اینجا؟ :)))

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

شهریورمون

چند وقتی بود گوشای پدرم اذیت می کرد. چند تا دکتر رفت و درنهایت قرار شد بره مشهد عمل بشه. شنبه ی همین هفته رفتن. دوشنبه عمل شد. سه شنبه اومدن.

تو این چهار روز درک و شعور و مسئولیت پذیری که از برادر چهارده ساله ام دیدم واقعا خوشحالم کرد. هر روز صبح زود وقتی خواب بودم نون داغ می خرید صبحونه آماده می کرد.

مغازه بابا رو هم اداره می کرد.

بعضی مواقع آشپزی هم می کرد، خریدای خونه هم که با خودش بود و...

دوشنبه شب شوهرخواهرم رفت مشهد که ماشین بابا رو برونه. خواهرم و خواهرزاده ام اومدن که شب رو خونه ما باشن. خواهرم می گه خواهرزاده ام مثل اینکه صبح زود بیدار می شه و می خواسته خواهرم رو بیدار کنه. داداشم تو خواب صداش می کرده که بیا اینجا. بیا بشین رو شکمم بازی کنیم. مامانتو بیدار نکن.

 

‌از وقتی مامان بابام اومدن وقت سر خاروندن نداریم. کلی مهمون اومدن عیادت بابام(گوشش رو کندن، پرده گوشش رو بخیه زدن، دوباره گوشش رو گذاشتن سر جاش 😣).

 

چندسالی هست بابام عموم رو آورده مغازه کنار خودش. داداشمم کمک دستشونه. این چند وقت زن عموم بستری بود، بابام هم که عمل شد برا همین محمدامین می چرخوندش. دیروز از صبح تو مغازه بود خوشحال اومد گفت امروز فروشم خیلی خوب بود. عصر رفت باشگاه والیبال. اومد لباسشو عوض کرد رفت پینگ پنگ. 

دیر کرده بود ولی انقد مهمون داشتیم هیچ کاری هم نکردیم. گوشی هم نداشت. داشتیم از نگرانی می مردیم. خونه هم پر مهموون. ‌۸:۴۵‌ باید خونه می بود. ۹:۳۰ داییم زنگ زد گفت نگران نباشین (داداشم) تصادف کرده آوردمش بیمارستان چیز خاصی نیست. دفترچه بیمه اشو بیارین. حالش هم خوبه.

همون موقع عموم اینا بلند شده بودن برن، قرار شد عموم و زن عموم و مامانم برن بیمارستان که همون موقع کلی مهمون اومد بعد زن عموم به مامانم گفت بمونه. زنگ زدن با داداشم صحبت کردن خوب بود. خلاصه ساعت دوازده شب داداشمو از بیمارستان آوردن.

خدا رو شکر نه شکستگی داره نه خونریزی نه آسیب جدی فقط زخمی شده. 

 

‌داییم می گه داشتم می رفتم خونه دیدمش. رفتم جلوتر دیدم از آینه بغل دیدم یه تصادف شدید شده. برگشته ببینه چی شده دیده داداشم افتاده کف خیابون. کروکی کشیدن؛ اگه داداشم یکم سرعتش بیشتر می بود(،در حد دو ثانیه زود رسیدن) می رفت زیر ماشینی با سرعت بالا  و له می شد.

 

دیشب که شنیدم تصادف کرده تو جمع خونسرد بودم. سریع اومدم تو اتاقم زار زدم. همه اش داشتم فک می کردم که چقد این مدت همه ازش تعریف می کردن :)

تنها خواسته ام از خدا سلامتی خودم و ادمای نزدیکمه که هیچی سخت تر از دیدن آسیب دیدنشون نیست.

 

 

‌فامیلمون چشم خورده انگار. دو تا از زن عموهام با حال بد بستری ان. بابام و داداشم اینجور. پریشب که خاله ام اینا اومدن عیادت دم در زنگ زدن دماغ پسرخاله ام شکسته باید فوری عمل شه. پسر داییم هم همین چندروز پیش عمل شد. منم که هر لحظه دارم درد ریفلاکس معده رو تجربه می کنم.

حالا زنداییم که یه ماه پیش عمل شد و... رو نمی گم :))

شوهرخاله ام هم عمل شد =)

 

 

‌ 

موافقین ۱ مخالفین ۰

چقد زندگی عجیبه!

14تیر 98

چند ساعتی می شد که از جلسه ی کنکور اومده بودم، اینستاگرامم رو اکتیو کرده بودم و با دوستام چت می کردم. مامان اومد تو اتاقم. معلوم بود یه چیزی می خواد بگه.گفتم مامان جان ولش کن اصلا بحثشم نکن. برو طبقه پایین لطفا، در این باره هم حرفی نزن تو رو خدا.

گف:تو از کجا خبر داری؟ خواهرت بهت گفت؟

گفتم چیو میگفت؟ مگه نمیخوای در مورد کنکور صحبت کنی؟

گفت آها. نه یه چیز دیگه است. قضیه ی خواستگارته :)) خیلی وقته یه خواستگار داری که منتظر کنکورتن. سه ماهه منتظرن. 

+خوب اگه قضیه اینه که اصلا بحثشم نکن.

_نه خوب. در موردش فکر کن، بنده خداها منتظر موندن نمیشه بگیم نه. مطمئن باش اگه گزینه خوبی نبود اصلا به تو نمی گفتیم. پسره رو بابات میشناسه و میگه خیلی پسر خوبیه. تهران کار میکنه و...

 

من باز هم گفتم نه.

حالا یه حرفایی زده شد تو خونه و از این حرفا.خلاصه اینکه قرار شد 20 تیر بیان خونه ما.

 

 

20تیر98

لباس ماکسی زرشکی تنم کردم.می خواستم تو اتاقم بشینم که با ورودشون منم صدا زدن. پسره از اون چیزی که فکر می کردم بهتر بود. هر از گاهی که زیر چشمی نگاه می کردم میدیدم کلا داره نگام میکنه. 

رفتیم تو اتاق و قرار شد با هم حرف بزنیم.بماند که نصف تایم رو در سکوت گذروندیم.

خیلی یادم نیست چیا گفت و شنیدم ولی باعث شد که نظر من از باشه فکر می کنم به بله تغییر کنه :)

مرد زنگی بود آخه :)))

 

22تیر 98 

جواب مثبت دادیم.

 

 

28تیر98

"قاف آچما" داشتیم.

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

سیل

نمیدونم تا چه حد در جریان سیل گلستان هستید اما وصعیت اسفناکه. همه جا رو آب گرفته.

دور تا دور شهرمون.

شهر ما رو هم اعلام خطر کردن.

خدایا خودت کمک کن.

خدایا

خدایا

خدایا

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

عروس چقد قشنگه :))

امروز عروسی دوستمه. خیلی دختر معصوم و ماهیه. امیدوارم خوشبخت بشه. زیاد.

مراسم فردائه ما امشب رفتیم برا بزن و برقص و.‌..

کلی رقصیدیم، خندیدم و از این حرفا. کل مهمونا ما هفت نفر بودیم :)

بقیه یعنی عمه هاش و مادربزرگش چون اون اتاق بودن مهمون حساب نمی کنم :)

دختر عمه اش (۱۶ساله) و پسر عمه اش(۱۳ساله) هم بین ما بودن.

میخوام با جنتلمن ترین مرد زندگیم (پسرعمه ی دوستم) آشناتون کنم :))

اول که پسرعمه اش یه گوشه مودب و آقا وایستاده بود. موهای کوتاهش فرفریه (سیم تلفنی نه ها) وقتی میخنده دو تا چال رو گونه اش میوفته.

با زهرا گفتیم دختره یا پسره؟ هر چی هست خیلییی نازه

اصلا چهره دخترونه ای نداره ها.

من و زهرا داشتیم قربون صدقه اش میرفتیم بس که ناز بود.

تا این که یواش یواش موقع رقص آوردیمش وسط ( خودشم منتظر فرصت بود :)

انقدددددددددد موددددببب و آقا وناااز بود که نگم براتون. (امیدوارم اگه به روزی پسردار شدم عین اون باشه :))))

چند تا عکس گرفتیم با هم :)

آخر سر با همه خداحافظی کردم داشتم میرفتم از کنارش رد میشدم حواسم نبود خودش پیش دستی کرد دستشو آورد جلو با لبخند قشنگش  گفت خدافظ.(چیز خاصی نیسو ولی اون لحظه خیلی جالب بود:) خیلیی خوش اخلاق و عالی بود‌. اصلا اون دو تا چالش و موهاشو و کل چهره اش هم عالی بود.

من و زهرا غش کردیم براش :)))

خدایا یدونه بزرگترشو بفرست برا من که عاشق هم شیم.

سال ها بعد کوچیکترشو به عنوان پسرم :))))

واااااااایییییی مردم 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰