انقد که ننوشتم، نوشتن یادم رفته انگاری. صفحه های خالی بعد از چند دقیقه همچنان خالی اند. پس از مدت ها به درس خواندن علاقه مند شدم، علاقه مند که نه ولی اکراهی هم در کار نیست. خستگی روحم به جسمم منتقل شده و به همین هم راضی ام. همین که ذهنم هی خودزنی نکند، دلم هی خودزنی نکند برایم کافیست.

نگفتم پدربزرگم فوت شد، پانسیون بوده ام و بعد از پانسیون روحیه ی بدی داشتم، حس ناامیدی، بی حوصلگی بر من غالب شده بود. خواهر دومی ام بعد از کلی وقت که از آزمون استخدامی اش می گذرد دعوت به کار شد. مرخصی زایمان خواهر اولی ام تمام شده و خواهرهایم را کمتر می بینم. 

 

گفتم که درس نمی خوندم و حرص همه رو درآوردم؟ انقد که مشاورم اوایل می گفت تو چند ساعت کمتر از بقیه بخون ولی بخون بعد اگه شهید بهشتی قبول نشدی بیا بزن تو گوش من :| بابت تمام درس نخوندن هام عذاب وجدان دارم و پشیمانی. حالا هم ساعت مطالعه ام به بقیه نمی رسد. دبیر عربیم، دبیر زبانم، دبیر زیستم و مشاورم چقد گفتن تو یه کوچولو بخونی حله. هنوزم می گن.

گاهی دوست دارم خودمو کتک بزنم.

 

دارم زورمو میزنم از این وضعیت بیشتر و بیشتر دور بشم. چند ماه پیش گفتم اگه یه مقدار بخونم درصدایی که تو کنکور پیش بینی می کنم برای عمومیام بالای هشتاده، برا اختصاصیام حدود ۶۰

الان نمیدونم فقط میخوام امید بدم به خودم که هنوزم دیر نیست.

 

 

 

میدونم الان میگین چه دختر فلان و بهمان و مسخره ایه. دروغ که نیست هستم ولی کامنت امیدبخش بذارین.

 

خودمم از این میزان چیز بودنم بدم اومد :///////////

ولی درس خوندن رو دوست ندارم اصلا.