:)))

دیوانه چه می دانی :)

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

سوال

چجوری یه احمق بی عرضه  بی شعور بی مسئولیت حال به هم زن نباشم؟هوم؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دانشگاه

ایشالا چند روز دیگه می رم آمل مستقر بشم.

آملی داربم اینجا؟ :)))

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

شهریورمون

چند وقتی بود گوشای پدرم اذیت می کرد. چند تا دکتر رفت و درنهایت قرار شد بره مشهد عمل بشه. شنبه ی همین هفته رفتن. دوشنبه عمل شد. سه شنبه اومدن.

تو این چهار روز درک و شعور و مسئولیت پذیری که از برادر چهارده ساله ام دیدم واقعا خوشحالم کرد. هر روز صبح زود وقتی خواب بودم نون داغ می خرید صبحونه آماده می کرد.

مغازه بابا رو هم اداره می کرد.

بعضی مواقع آشپزی هم می کرد، خریدای خونه هم که با خودش بود و...

دوشنبه شب شوهرخواهرم رفت مشهد که ماشین بابا رو برونه. خواهرم و خواهرزاده ام اومدن که شب رو خونه ما باشن. خواهرم می گه خواهرزاده ام مثل اینکه صبح زود بیدار می شه و می خواسته خواهرم رو بیدار کنه. داداشم تو خواب صداش می کرده که بیا اینجا. بیا بشین رو شکمم بازی کنیم. مامانتو بیدار نکن.

 

‌از وقتی مامان بابام اومدن وقت سر خاروندن نداریم. کلی مهمون اومدن عیادت بابام(گوشش رو کندن، پرده گوشش رو بخیه زدن، دوباره گوشش رو گذاشتن سر جاش 😣).

 

چندسالی هست بابام عموم رو آورده مغازه کنار خودش. داداشمم کمک دستشونه. این چند وقت زن عموم بستری بود، بابام هم که عمل شد برا همین محمدامین می چرخوندش. دیروز از صبح تو مغازه بود خوشحال اومد گفت امروز فروشم خیلی خوب بود. عصر رفت باشگاه والیبال. اومد لباسشو عوض کرد رفت پینگ پنگ. 

دیر کرده بود ولی انقد مهمون داشتیم هیچ کاری هم نکردیم. گوشی هم نداشت. داشتیم از نگرانی می مردیم. خونه هم پر مهموون. ‌۸:۴۵‌ باید خونه می بود. ۹:۳۰ داییم زنگ زد گفت نگران نباشین (داداشم) تصادف کرده آوردمش بیمارستان چیز خاصی نیست. دفترچه بیمه اشو بیارین. حالش هم خوبه.

همون موقع عموم اینا بلند شده بودن برن، قرار شد عموم و زن عموم و مامانم برن بیمارستان که همون موقع کلی مهمون اومد بعد زن عموم به مامانم گفت بمونه. زنگ زدن با داداشم صحبت کردن خوب بود. خلاصه ساعت دوازده شب داداشمو از بیمارستان آوردن.

خدا رو شکر نه شکستگی داره نه خونریزی نه آسیب جدی فقط زخمی شده. 

 

‌داییم می گه داشتم می رفتم خونه دیدمش. رفتم جلوتر دیدم از آینه بغل دیدم یه تصادف شدید شده. برگشته ببینه چی شده دیده داداشم افتاده کف خیابون. کروکی کشیدن؛ اگه داداشم یکم سرعتش بیشتر می بود(،در حد دو ثانیه زود رسیدن) می رفت زیر ماشینی با سرعت بالا  و له می شد.

 

دیشب که شنیدم تصادف کرده تو جمع خونسرد بودم. سریع اومدم تو اتاقم زار زدم. همه اش داشتم فک می کردم که چقد این مدت همه ازش تعریف می کردن :)

تنها خواسته ام از خدا سلامتی خودم و ادمای نزدیکمه که هیچی سخت تر از دیدن آسیب دیدنشون نیست.

 

 

‌فامیلمون چشم خورده انگار. دو تا از زن عموهام با حال بد بستری ان. بابام و داداشم اینجور. پریشب که خاله ام اینا اومدن عیادت دم در زنگ زدن دماغ پسرخاله ام شکسته باید فوری عمل شه. پسر داییم هم همین چندروز پیش عمل شد. منم که هر لحظه دارم درد ریفلاکس معده رو تجربه می کنم.

حالا زنداییم که یه ماه پیش عمل شد و... رو نمی گم :))

شوهرخاله ام هم عمل شد =)

 

 

‌ 

موافقین ۱ مخالفین ۰