سر بی روحی زمستان عشق لازم بود.
آن وقت ها که هنگام بیداری بعد از چرت های عصرانه نمی فهمیدی صبح است یا شب؟
سر زمستانی که لاک هایم خشک شدند،آن وقت ها که اینستاگرام پر شده بود از عکس برف.
برای سفیدی زمستان عشق درمان بود،برای وقتی که سوز میزد و دماغمان سرخ میشد و قدم هایمان را تند می کردیم تا به آن گاری لبوفروشی برسیم.
سر خاکستری آسمان عشق لازم بود.
زمستانی که هاشمی را برد،پلاسکو را داشت،جوهرچی را کشت،معلم را خواباند و برای یداللهی لالایی خواند؛عشق لازم داشت.
برای دیدن خورشید از پشت ابر ها،برای بستنی خوردن زیر باران برای دیوانگی ها عشق لازم بود.
زمستان با قدم های آهسته و آرام رفت و حالا سر سرسبزی بهار،صورتیِ عشق را کم داریم.
لابلای ماشین های گیر کرده در جاده ی شمال،در میان شکوفه های سفید درخت سیب عشق را کم داریم.
سر سلفی گرفتن ها لبخند عشق لازم است.
لابلای گیسوانمان رقص نسیم عشق را کم داریم.
سر سرسبزیِ بهار،صورتیِ عشق را کم داریم...