روز دوم جنگ بیبی چکم مثبت شد، همسرم مدتها منتظر این صحنه بود و من چندسال این قضیه را به تعویق انداخته بودم که درسم تمام شود. حالا درسم تمام میشد، عصر باید برای اخرین بار میرفتم دانشگاه.
رفتم، امتحان اول و دوم را که دادیم شب توی خوابگاه اعلام کردند برگردید، حالا هم باید استرس و نگرانی جنگ را میکشیدم، هم چهار سال خاطرهی زندگی با دوازده دوست فوقالعاده را میچپاندم توی کوله و برمیگشتم، هم باید حواسم به دانه نمک توی دلم میبود که آب توی دلش تکان نخورد. فشار هورمونها بود یا چیزهای دیگر نمیدانم، زدم زیر گریه که چرا بچه من باید انقدر بدبخت باشد.
های های گریه کردم و سبک که شدم ترجیح دادم باور کنم جوانهی توی دلم جوانهی امید است، که روزهای بهتری در راه است.
حالا چند روزی میشود که از خوابگاه برگشتهام و دکتر گفته باید استراحت کنم تا دونه برنج توی دلم خوب جایش را محکم کند.
تا یادم نرود بگویم دیروز دکتر گفت باید دوباره سونوگرافی کند تا اگر دونه برنج قلب نداشت سقطش کند، این را که شنیدم فهمیدم چقد به حضور همین برنج دل بستهام و دلم بودنش را میخواهد. فشارم که مطمئنم چند درجه پایین افتاد و تا لحظهای که دکتر بگوید قلب دارد توی دلم داشتم زار میزدم. تازه فهمیدم مهم نیست وسط جنگ یا وسط هر بدبختی دیگری هستیم، من این دانه برنج را میخواهم.
روزها در خانه تنها حوصلهام سر میرود و خودم را با کتابها سرگرم میکنم. کتاب پدر سرگی تولستوی را خواندم و هنوز کتاب دیگر را برنداشته بودم که خواهدم زنگ زد تا ناهار دعوتم کند. گفتم نباید پلهها را بالا پایین کنم، اصرار کرد ناهار بفرستد و هرچه مقاومت کردم قانع نشد و قرار شد ناهار امروزم را آماده کند. چند دقیقه بعد مادر و مادرشوهرم زنگ زدند تا برایم غذا بفرستند و قبول نکردم. بعد خواهر اولم زنگ زد و قرار شد شام امشبم را آماده کند و مقاومتهایم راه به جایی نبرد. ته دلم گرم شد و گفتم چه خوشموقع از تهران اثاثکشی کردیم، وگرنه الآن باید در نگرانی و تنهایی توی تهران میپوسیدم.
در انتخاب "مردی به نام اوه" و "آقای پیپ" مانده بودم که متوجه شدم آقای پیپ بیشتر به حال و روز الآنمان میخورد. داستان مردی که در آغاز جنگ در یک جزیره، دانشآموزان را جمع میکند و با کتاب آرزوهای بزرگ سرگرمشان میکند تا حواسشان از روزهایی که میگذرانند پرت شود. روزهای اول جنگ و من در آستانه معلم شدن و کتابی که دو سال خوانده نشده توی کتابخانهام خاک میخورد، جالب!
زندگی با آدم کارهای عجیبی میکند، در حالت عادی اگر بودم هزار بار اخبار را بالا و پایین میکردم، اما حالا حواسم بیشتر از جنگ به یک دانه برنج است. باید حواسم باشد به پهلو بخوابم، گرسنه نشوم، مایعات بخورم، خم نشوم، پلهها را بالا و پایین نروم و خودم را با کتاب سرگرم کنم و کمتر سراغ گوشیای بروم که این روزها به هیچ دردی نمیخورد.