:)))

دیوانه چه می دانی :)

۲۲ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

سرماخورگی

توصیه من به شما اینه که این روزها نیاین بیانن،همه سرماخورده ان و ویروسی

گلوم درد می کنه :(


د‌وستم داشت عذرخواهی می کرد که آنلاین نبود

-خواهش میکنم 

هرشب هرشب بیرونی که:|

+میرم هیئت،برمیگردم


خیلی خجالت کشیدم 😅خیلی.نمی دونم چرا

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

محرم

دنبال کلی کلمه بودم،دنبال کلی متن گشتم،دنبال عکس

ولی هیچی پیدا نکردم که بتونم اونجور که باید تسلیت بگم:(

تسلیت

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

پوکرفیسِ دلتنگ

خواهرم و آقاشون رفتن سفر ترکیه تو این ناامنی :|

جیحون که خواهرزادم باشه پیش ماست.

تو این چند روزه چیزی نگفته از دلتنگی و خیلی هم بچه ی خوبی بوده اما یهو سر چیزای الکی زار میزنه

داشتم می گفتم ایرانسل یه زمانی اس می داد الان زنگ میزنه :|

جیحون:به تو زنگ میزنه؟

+آره:|

-بی ناموس!  :|||||

خواهرم که هم زن عموش باشه نگاش کرد،هنوز نگاهه چپ چپ نشده بود:||

+دیگه دوست ندارم.

زااااااار زد.:(

خواهرم نمیدونس چیکار کنه اصن:دی




از بچه ای که وقتی بهش میگی بگو ببخشید و جواب میده نمیتونم فکم درد می کنه چه انتظاری دارین؟ که بگه دلتنگم؟ :| مغرور لعنتی :|




۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

راهیان نور

می خواهند ما را ببرند کرمانشاه،راهیان نور مثلا :)

تصمیم گیری برای رفتن یا نرفتنم را به عهده ی خودم گذاشتند و این را به عنوان دو راهی های بزرگ زندگیم تا۱۶سالگی ثبت می کنم.

در مدرسه ی جدید اکیپ به رسمیت نشناخته شده ی سه نفره ای هستیم متشکل از من و سوگند و میترا که با اکیپ ۵نفره ی دیگری جور شده ایم.

سوگند از رضایت نسبی خانواده اش متعجب است.

میترا از نرفتنش ناراحت است و با قیافه ای حسرت بار به بقیه ی بچه ها نگاه می کند.

نفیسه از رفتنش می گوید و این کن سفرهایش برای مسابقات زیاد است و نبودنش در خانه عادی

 زهرا دودل بود اما با حرف های بچه ها سریع بله را گفت:)

راحله خوشحال از اینکه مسئولین شرط پدرش را قبول کرده اند قیافه ی افسرده اش را کنار گذاشت.

گلناز می خندد:راهیان گور 

رفتن عاطفه به تعداد بچه ها بستگی دارد.

کلی دلیل برای رفتن و کلی دلیل برای نرفتن دارم.

بعد از یک روز کلنجار رفتن با این موضوع و غر زدن که کاش پدرم یا میگفت برو یا نه؛ بالاخره تصمیم گرفتم. آخر مگر چندبار دبیرستانی می شویم و چندبار همه باهم می رویم اردوی راهیان نور؟

بازم دو دلم :|

موافقین ۰ مخالفین ۰

پدر بزرگم

دیروز سالگرد پدربزرگم بود:)

من ازپدربزرگم فقط قربون صدقه هاش یادمه:)

و روز مرگش که حدود۱۱سال پیش بود هیچ تصوری از مرگ نداشتیم و با پسرعمو و دختر عمه ام بازی می کردیم فقط:|)

مامانم میگه از کلاش میترسیدم(یه کلاه قدیمیه و جالب)و مجبور میشده کلاشو برداره تا گریه ام بند بیاد:)



اما الان جیحون(خواهرزاده ی ۳/۵سالم)تصورش از مرگ اینه که یکی میره و دیگه نمیاد.

یکی از آشناهامون فوت کرده بود و جیحون پرسید کیه گفتم بابای فلانی

خیلی ناراحت شد قیافش بعد یهو لبخند زد گفت:من بابا دارم :)))

کاش کسایی که دوسشون داریم نرن :(

موافقین ۰ مخالفین ۰

بدون عنوان :\

به نظر من وظیفه ی هر آدمیه که وقتی طرف مقابلش با ذوق و شوق حرف میزنه تو ذوقش نزنه و با خنده اش بخندیم و... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عروسی

امیدوارم خوشبخت شن دیگه :)

هم فامیل عروسم،هم داماد(چه،باحاله،نه؟:)


جالبترین صحنه این بود که دانش آموزای عروس رو که معلمِ کلاس ششمه به پیست رقص دعوت کردن.

همه با ذوق و شوق:)

خریدن داشت حالشون :)))

موافقین ۰ مخالفین ۰

بارون :)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

برا هر چی همه که دلتنگ نشم،دلتنگ اون روزایی ام که...

برا هر چی هم که دلم تنگ نشه همیشه دلم تنگِ اون روازی بارونی ایِ که چترتو می ذاشتی تو کیفت،بدون چتر همراهیم می کردی،بعد می زد به الناز که تنها آپشن چترش کور کردن چشم منه و درمورد چیزای هیجان انگیز حرف می زدیم.بعدش سر راه بریم کتابخونه و کتاب برداریم و نخونیمشون :)

همیشه دلم تنگ اون روزاییِ که زهرا رو متقاعد می کردیم که با ما پیاده روی کنه.سر راه چیپس و پفک بخریم و با هم حرف بزنیم.

همیشه دلم تنگِ اون روزاییِ که با بغض از شیدا حرف می زدیم که چند وقته رفته اردبیل و ندیدیمش.

دلم تنگِ اون روزاییِ که سوتی می دادیم و می خندیدیم.

اون روزایی که غر می زدیم از این که پاییزه و هنوز برگا سبز.

دلم تنگِ اون روزیِ که بستنی خریدیم زیر بارون که پالتو ها و کاپشنامونو خیس می کرد و میلرزیدیم از سرما و می خندیدیم به خودمون.

اون روزایی که با هم می رفتیم مدرسه و غر میزدین که درس بخون:|

برای روزای آخر مدرسه که قول می دادیم که امسال با هم بترکونیم و ته تهش تا روز اول مدرسه یه بار هم همدیگرو ندیده بودیم.

اون روزایی که با هم رو یه نیمکت می شِستیم :)




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نمی دونم خوابم میاد یا نه؟ :\

نمی دونم سوزش چشمم ناشی از خواب آلودگیه یا فاجعه ی دردناک پست قبل که باعث شد از ساعت ۵:۳۰تا ۸یه چشمم بسته باشه و تا الان بسوزه :(

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰