:)))

دیوانه چه می دانی :)

سوال

چجوری یه احمق بی عرضه  بی شعور بی مسئولیت حال به هم زن نباشم؟هوم؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

دانشگاه

ایشالا چند روز دیگه می رم آمل مستقر بشم.

آملی داربم اینجا؟ :)))

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

شهریورمون

چند وقتی بود گوشای پدرم اذیت می کرد. چند تا دکتر رفت و درنهایت قرار شد بره مشهد عمل بشه. شنبه ی همین هفته رفتن. دوشنبه عمل شد. سه شنبه اومدن.

تو این چهار روز درک و شعور و مسئولیت پذیری که از برادر چهارده ساله ام دیدم واقعا خوشحالم کرد. هر روز صبح زود وقتی خواب بودم نون داغ می خرید صبحونه آماده می کرد.

مغازه بابا رو هم اداره می کرد.

بعضی مواقع آشپزی هم می کرد، خریدای خونه هم که با خودش بود و...

دوشنبه شب شوهرخواهرم رفت مشهد که ماشین بابا رو برونه. خواهرم و خواهرزاده ام اومدن که شب رو خونه ما باشن. خواهرم می گه خواهرزاده ام مثل اینکه صبح زود بیدار می شه و می خواسته خواهرم رو بیدار کنه. داداشم تو خواب صداش می کرده که بیا اینجا. بیا بشین رو شکمم بازی کنیم. مامانتو بیدار نکن.

 

‌از وقتی مامان بابام اومدن وقت سر خاروندن نداریم. کلی مهمون اومدن عیادت بابام(گوشش رو کندن، پرده گوشش رو بخیه زدن، دوباره گوشش رو گذاشتن سر جاش 😣).

 

چندسالی هست بابام عموم رو آورده مغازه کنار خودش. داداشمم کمک دستشونه. این چند وقت زن عموم بستری بود، بابام هم که عمل شد برا همین محمدامین می چرخوندش. دیروز از صبح تو مغازه بود خوشحال اومد گفت امروز فروشم خیلی خوب بود. عصر رفت باشگاه والیبال. اومد لباسشو عوض کرد رفت پینگ پنگ. 

دیر کرده بود ولی انقد مهمون داشتیم هیچ کاری هم نکردیم. گوشی هم نداشت. داشتیم از نگرانی می مردیم. خونه هم پر مهموون. ‌۸:۴۵‌ باید خونه می بود. ۹:۳۰ داییم زنگ زد گفت نگران نباشین (داداشم) تصادف کرده آوردمش بیمارستان چیز خاصی نیست. دفترچه بیمه اشو بیارین. حالش هم خوبه.

همون موقع عموم اینا بلند شده بودن برن، قرار شد عموم و زن عموم و مامانم برن بیمارستان که همون موقع کلی مهمون اومد بعد زن عموم به مامانم گفت بمونه. زنگ زدن با داداشم صحبت کردن خوب بود. خلاصه ساعت دوازده شب داداشمو از بیمارستان آوردن.

خدا رو شکر نه شکستگی داره نه خونریزی نه آسیب جدی فقط زخمی شده. 

 

‌داییم می گه داشتم می رفتم خونه دیدمش. رفتم جلوتر دیدم از آینه بغل دیدم یه تصادف شدید شده. برگشته ببینه چی شده دیده داداشم افتاده کف خیابون. کروکی کشیدن؛ اگه داداشم یکم سرعتش بیشتر می بود(،در حد دو ثانیه زود رسیدن) می رفت زیر ماشینی با سرعت بالا  و له می شد.

 

دیشب که شنیدم تصادف کرده تو جمع خونسرد بودم. سریع اومدم تو اتاقم زار زدم. همه اش داشتم فک می کردم که چقد این مدت همه ازش تعریف می کردن :)

تنها خواسته ام از خدا سلامتی خودم و ادمای نزدیکمه که هیچی سخت تر از دیدن آسیب دیدنشون نیست.

 

 

‌فامیلمون چشم خورده انگار. دو تا از زن عموهام با حال بد بستری ان. بابام و داداشم اینجور. پریشب که خاله ام اینا اومدن عیادت دم در زنگ زدن دماغ پسرخاله ام شکسته باید فوری عمل شه. پسر داییم هم همین چندروز پیش عمل شد. منم که هر لحظه دارم درد ریفلاکس معده رو تجربه می کنم.

حالا زنداییم که یه ماه پیش عمل شد و... رو نمی گم :))

شوهرخاله ام هم عمل شد =)

 

 

‌ 

موافقین ۱ مخالفین ۰

چقد زندگی عجیبه!

14تیر 98

چند ساعتی می شد که از جلسه ی کنکور اومده بودم، اینستاگرامم رو اکتیو کرده بودم و با دوستام چت می کردم. مامان اومد تو اتاقم. معلوم بود یه چیزی می خواد بگه.گفتم مامان جان ولش کن اصلا بحثشم نکن. برو طبقه پایین لطفا، در این باره هم حرفی نزن تو رو خدا.

گف:تو از کجا خبر داری؟ خواهرت بهت گفت؟

گفتم چیو میگفت؟ مگه نمیخوای در مورد کنکور صحبت کنی؟

گفت آها. نه یه چیز دیگه است. قضیه ی خواستگارته :)) خیلی وقته یه خواستگار داری که منتظر کنکورتن. سه ماهه منتظرن. 

+خوب اگه قضیه اینه که اصلا بحثشم نکن.

_نه خوب. در موردش فکر کن، بنده خداها منتظر موندن نمیشه بگیم نه. مطمئن باش اگه گزینه خوبی نبود اصلا به تو نمی گفتیم. پسره رو بابات میشناسه و میگه خیلی پسر خوبیه. تهران کار میکنه و...

 

من باز هم گفتم نه.

حالا یه حرفایی زده شد تو خونه و از این حرفا.خلاصه اینکه قرار شد 20 تیر بیان خونه ما.

 

 

20تیر98

لباس ماکسی زرشکی تنم کردم.می خواستم تو اتاقم بشینم که با ورودشون منم صدا زدن. پسره از اون چیزی که فکر می کردم بهتر بود. هر از گاهی که زیر چشمی نگاه می کردم میدیدم کلا داره نگام میکنه. 

رفتیم تو اتاق و قرار شد با هم حرف بزنیم.بماند که نصف تایم رو در سکوت گذروندیم.

خیلی یادم نیست چیا گفت و شنیدم ولی باعث شد که نظر من از باشه فکر می کنم به بله تغییر کنه :)

مرد زنگی بود آخه :)))

 

22تیر 98 

جواب مثبت دادیم.

 

 

28تیر98

"قاف آچما" داشتیم.

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

اگه سر شماست پس چرا همش تو زندگی ماست؟

چیزی که همیشه تعجب من رو واداشته دخالت بی حد و حصر آدما در زندگی بقیه و نظر دادن درباره اون هاست(در شرایطی که کسی نظرسنجی نکرده) و عجیب ترینش نظر دادن درباره ظاهر بقیه است. (به بهانه دوستی و صمیمیت)


در مواردی که کسی درباره ظاهر کسی حرف زده و نظراتی داده که جالب نبوده همیشه سعی کردم دفاع کنم اما متاسفانه درمورد خودم یا خندیدم/یا گفتم خودم متوجه ام/یا سکوت کردم که همه این ها تا موقع رسیدن به اتاقم دووم میاره و واکنش اصلی در خلوت اتفاق میوفته.


در یکی دو ساله اخیر به خاطر سبک زندگی کاملا غلطی که داشتم افزایش وزن قابل توجهی داشتم که با توجه به وجود داشتن آینه، ترازو، تغییر سایز و... مسلما خودم متوجهش بودم. مطمئن بودم که اینطوری نمیمونم برا همین برام مهم نبود خیلی.

اما قسمت های جالب ماجرا: (عکس العمل بقیه)

🔹️دیدار دوستانه بعد از چندماه: سللااام...وای سعیده چقد چاق شدی.

🔹️همکلاسیم بعد از پوشیدن لباس جدیدم: وای چقد تو رو بد نشون میده. هیچوقت نپوشش.

🔹️من: این دبیرمون همه اش سرکلاس با من حرف میزنه...

اون:آخه نه که تپلی، چشمش اول به تو میفته.

🔹️خانواده/دوستان/آشنایان: ورزش کن،لاغر شو، کمتر بخور، داری بشکه میشی، وای دستاتو ببینم چقد تپل شده، وای فلان، وای کوفت،...


حالا که بحثش شد یه خاطره ای بگم: یه بار یکی از همکلاسیام به دوستم گفت تو حتما دندوناتو ارتودنسی کن، خیلی ضایع است.

گفتم مگه دندوناش انتخاب خودش بوده که بخوای اینجوری حرف بزنی؟

گفت نه ولی چون دوستشم میگم که اصلاح کنه خوب.

اون یکی همکلاسیم گفت: نه بابا دندوناش خیلی ضایع نیست ابروهاش مهم تره.

گفتم دوست من همینجوری قشنگه.نمیدونم با این حرفاتون میخواین به کجا برسین.

گفتن بابا سعیده تو چرا انقد بی جنبه ای. ما چون دوستشیم خوبیشو میخوایم داریم میگیم. خودش چیزی نمیگه تو چرا اینجوری میکنی؟

دوستم با رنگ پریده: تو این اوضاع و احوال کنکور که حوصله هیچ چی رو ندارم ابرو و دندون مهمه؟

(دوستی خاله خرسه)


من تو خونه گفته بودم بعد کنکور لاغر میشم مطمئناً. رژیم نیستم ولی دوباره به صورت خودکار کم غذا شدم، هفته ای چند ساعت ورزش رو به زندگیم اضافه کردم و در این بیست و چند روز ۴کیلو کاهش وزن داشتم.

این اواخر که یکی میگه"قصد لاغر شدن نداری؟/رژیم بگیر" دوست دارم یه لگد بزنم بهش =)))) که خب اینجا یه سوالایی هم پیش میاد.

۱.به تو چه؟

۲.باید به تو گزارش بدم؟(هر نسبتی که باهام داری فرقی نداره :)

۳.آخه مگه نرماله کسی تو بیست روز ده_بیست کیلو لاغر شه؟

۴.بلدی دهنتو ببندی؟ :))))


 

تا الان هیچوقت نسبت به این حرف ها واکنشی نشون ندادم اما مثل اینکه نحوه ی استفاده از شعور یاد دادنیه. برا خیلیا از موقع تولد تا الآن آکبند مونده. خب من با توجه به تجاربم بهتون یاد میدم:

۱.هر موقع خواستی درمورد ظاهر کسی نظر بدی دهنتو ببند :)))

۲.هر موقع فکر کردی با گفتن همچین جملاتی دوست خوبی هستی و خوبی دوستت رو میخوای بدون که تو اصلا دوست نیستی که دوست خوب باعث میشه آدم خودش رو هرجوری که هست دوست داشته باشه. (نه اینکه بگم مثلا چاقی چیز خوبیه و این حرفا! نه ولی مطمئن باش اگه بخواد همون اطلاعات تو رو، خود طرف هم داره :)

۳.در مورد چاقی باید بگم که اگه فکر کردی هر کسی که چاقه زیاد میخوره یا هر کسی که لاغره کم میخوره باید بگم که خیر اصلا اینطور نیست. 

۴.اصلا نظر نده.

۵.اصلا نظر نده.

۶.اصلا نظر نده.

۷.سرت تو زندگی خودت باشه.

●اگه تونستی این مراحل رو رعایت کنی تبریک میگم! تقریبا نیمی از پله های باشعور شدن رو درنوردیدی.


موافقین ۱ مخالفین ۰

اومدم گردگیری :)

انقد که ننوشتم، نوشتن یادم رفته انگاری. صفحه های خالی بعد از چند دقیقه همچنان خالی اند. پس از مدت ها به درس خواندن علاقه مند شدم، علاقه مند که نه ولی اکراهی هم در کار نیست. خستگی روحم به جسمم منتقل شده و به همین هم راضی ام. همین که ذهنم هی خودزنی نکند، دلم هی خودزنی نکند برایم کافیست.

نگفتم پدربزرگم فوت شد، پانسیون بوده ام و بعد از پانسیون روحیه ی بدی داشتم، حس ناامیدی، بی حوصلگی بر من غالب شده بود. خواهر دومی ام بعد از کلی وقت که از آزمون استخدامی اش می گذرد دعوت به کار شد. مرخصی زایمان خواهر اولی ام تمام شده و خواهرهایم را کمتر می بینم. 

 

گفتم که درس نمی خوندم و حرص همه رو درآوردم؟ انقد که مشاورم اوایل می گفت تو چند ساعت کمتر از بقیه بخون ولی بخون بعد اگه شهید بهشتی قبول نشدی بیا بزن تو گوش من :| بابت تمام درس نخوندن هام عذاب وجدان دارم و پشیمانی. حالا هم ساعت مطالعه ام به بقیه نمی رسد. دبیر عربیم، دبیر زبانم، دبیر زیستم و مشاورم چقد گفتن تو یه کوچولو بخونی حله. هنوزم می گن.

گاهی دوست دارم خودمو کتک بزنم.

 

دارم زورمو میزنم از این وضعیت بیشتر و بیشتر دور بشم. چند ماه پیش گفتم اگه یه مقدار بخونم درصدایی که تو کنکور پیش بینی می کنم برای عمومیام بالای هشتاده، برا اختصاصیام حدود ۶۰

الان نمیدونم فقط میخوام امید بدم به خودم که هنوزم دیر نیست.

 

 

 

میدونم الان میگین چه دختر فلان و بهمان و مسخره ایه. دروغ که نیست هستم ولی کامنت امیدبخش بذارین.

 

خودمم از این میزان چیز بودنم بدم اومد :///////////

ولی درس خوندن رو دوست ندارم اصلا. 

 

 

 

 

موافقین ۲ مخالفین ۰

سیل

نمیدونم تا چه حد در جریان سیل گلستان هستید اما وصعیت اسفناکه. همه جا رو آب گرفته.

دور تا دور شهرمون.

شهر ما رو هم اعلام خطر کردن.

خدایا خودت کمک کن.

خدایا

خدایا

خدایا

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

عروس چقد قشنگه :))

امروز عروسی دوستمه. خیلی دختر معصوم و ماهیه. امیدوارم خوشبخت بشه. زیاد.

مراسم فردائه ما امشب رفتیم برا بزن و برقص و.‌..

کلی رقصیدیم، خندیدم و از این حرفا. کل مهمونا ما هفت نفر بودیم :)

بقیه یعنی عمه هاش و مادربزرگش چون اون اتاق بودن مهمون حساب نمی کنم :)

دختر عمه اش (۱۶ساله) و پسر عمه اش(۱۳ساله) هم بین ما بودن.

میخوام با جنتلمن ترین مرد زندگیم (پسرعمه ی دوستم) آشناتون کنم :))

اول که پسرعمه اش یه گوشه مودب و آقا وایستاده بود. موهای کوتاهش فرفریه (سیم تلفنی نه ها) وقتی میخنده دو تا چال رو گونه اش میوفته.

با زهرا گفتیم دختره یا پسره؟ هر چی هست خیلییی نازه

اصلا چهره دخترونه ای نداره ها.

من و زهرا داشتیم قربون صدقه اش میرفتیم بس که ناز بود.

تا این که یواش یواش موقع رقص آوردیمش وسط ( خودشم منتظر فرصت بود :)

انقدددددددددد موددددببب و آقا وناااز بود که نگم براتون. (امیدوارم اگه به روزی پسردار شدم عین اون باشه :))))

چند تا عکس گرفتیم با هم :)

آخر سر با همه خداحافظی کردم داشتم میرفتم از کنارش رد میشدم حواسم نبود خودش پیش دستی کرد دستشو آورد جلو با لبخند قشنگش  گفت خدافظ.(چیز خاصی نیسو ولی اون لحظه خیلی جالب بود:) خیلیی خوش اخلاق و عالی بود‌. اصلا اون دو تا چالش و موهاشو و کل چهره اش هم عالی بود.

من و زهرا غش کردیم براش :)))

خدایا یدونه بزرگترشو بفرست برا من که عاشق هم شیم.

سال ها بعد کوچیکترشو به عنوان پسرم :))))

واااااااایییییی مردم 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

سالمون خیر شروع بشه الهی

پدربزرگم سال ۸۸ سکته کرد و سمت راست بدنش فلج/لمس؟! شد. سال های اخیر روز به روز ضعیف تر شده و رنجور تر. از آخرین بارز که دیدمش چندماه میگذره و قصد دیدنش رو ندارم چون حالم بد میشه از دیدن بدن ضعیفش. همین چند هفته ی اخیر کلا بیمارستان بود و مامانم هر روز میرفت دیدنش. حالش به شدت بده و دیگه امیدی هم نیست.
از پریشب بارون شدیده و کل شهر رو آب گرفته. شهر های بغل هم همینطوره.بعضی جاده ها مسدوده. احتمال پوکیدن سد رو داد و اعلام کردن خونه های بعضی مناطق تخلیه بشه. مناطق که اعلام کردن یه کوچه اونورترش خونه تنها دوست خونوادگیمونه.
یه قسمت از شهرمون بالای نیم متر آب گرفته. راه خونه پرستار خواهرم هم مسدود شد و دیروز بچه داریمون دوبل شد. هم آ هم ج که این روزا مدرسه اش تعطیله‌.
خونه خاله ام و داییم از در و پنجره هاش آب اومده داخل و مشغولیت های بعدش...
یکی از خاله هام حیاطش پر از آب شده و با چکمه های پلاستیکی تا زانو میرن توالت. میگه نون تموم شده و نمیتونیم بریم نون بخریم. یه آقایی هم زنگ میزدن براشون نون میاورده اونم الان نمیشه چون کوچشون پر از آبه.
گچ سقف آشپزخونه خواهرم اینا افتاده :|
خدا رو شکر فقط خیابون ما رو آب نگرفته :)))
یعنی اوضاع رو ببین تو.
برا روز پدر هم هیچی نخریدم.
از برنامه درسیم عقبم.
مریض شده بودم و تازه خوب شدم البته هنوزم سرفه امونم رو بریده.
فردا عروسی دوستمه که خبر خیلی خوبی هم نمیدونمش.

خبر خوب اینکه پسرخاله ام برا مسابقه رفت تایلند و بردن :). دو ماه دیگه میرن مسابقات جام جهانی^_^ امروز میرسه.
+محسن یگانه و شادمهر آهنگ دادن :*



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عصر جدید

برنامه عصر جدید رو دوست دارم هرچند که نقص زیاد داره.

خیلی دوست داشتم خودم رو در قصه گویی یا استندآپ کمدی می سنجیدم.



قبل از اینکه شروع بشه تیزرش رو دیدم. میگم تنها استعداد شکوفا شده ی من چاقیه. مثلا یه کلیپ ۵ دقیقه ای بفرستم که تو همون چند دقیقه سایزم بیشتر میشه D: 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰