:)))

دیوانه چه می دانی :)

خواهرزاده هام :)

من سه تا خواهرزاده دارم؛۶ساله و ۲ ساله و ۶ماهه که ۶ساله و ۶ ماهه برادرن و ۲ ساله پسر خاله اشون.

تو منطقه ی ما پیشوندهای خاله و دایی و... به صورت پسوند میاد.

۶ساله منو سعیده خاله صدا میکنه.

۲ ساله میخواست بگه سعیده خاله بلد نبود، یه بار شنید سعیده حاجی ( که همسایمونه) فک کرد به من میگن برا همین سعیده حاجی صدام میکنه.

حالا یکم از ماجراهامون بگم:

چند روز خواهرم به ج (۶ساله) میگه تنبیهت اینه بری تو اتاقت از تختت پایین نیای تا صبح.

ج میگه اگه من تنبیه بشم تو هم باید تنبیه بشی.

مامانش: منم اگه کار اشتباهی انجام دادم باید تنبیه بشم.

ج: همونطور که تو انسانی منم انسانم پس انصاف نیست تو تنبیه نشی و من تنبیه بشم.

(فسقل بچه از انسانیت و انصاف سخن میگه :)


یه بار بابای ج تو جمع دوستاشون یه جمله ای میگه تقریبا تو مایه های تا اینا بزرگ شن دانشگاه چیه و اینا که مضمون کلیش مهم نبودن دانشگاه بوده.

ج موقع بازی انگشت اشاره اشو میگیره سمت باباش میگه: بابایی همین حرفت یادت باشه چند سال دیگه که نخواستم برم دانشگاه به من نگی برو برو. از همین الان بگم من نمیخوام برم دانشگاه :||||


یه بار ج اصرار داشت بمونه خونه ما، گفتم اگر بی ادب بشی همون لحظه باید بری خونه اتون.

شاکی برگشت گفت مگه من موتور گجت دارم که همون لحظه برم خونه امون؟ -_-


م (دو ساله) اغلب آدما رو با پسوند "جون" خطاب میکنه مثل مامان جون، بابا جون...

وقتی کار داره اینجوری: مامان جون جان، بابا جون جان 😂😂

یعنی سیاستی که این بشر داره اگه من داشتم کلی موفق بودم😂🖐🏻


من چیزایی مثل میوه کاج، صدف و... دوست دارم گاهی اینور اونور برمیدارم. یه سری سیب میخوردم گفتم وای چه سیب خوش بویی.

ج گفت: خوشت اومد؟

گفتم آره

گفت پس اینم بردار بعد بشین فک کن اینو از کجات آویزون کنی :|||

(هیچکس انقدد منو ضایع نکرده بود😂😂)


یه سری ج موقع مشق نوشتن با تبلتش بازی میکنه هی، مامانش تبلتشو میگیره میگه مشقتو بنویس. مامانش میگه اومد سر میز مشق بنویسه دیدم هی زیر میز رو نگاه میکنه ولی ادای مشق نوشتن درمیاره. نگو آقا قایمکی تبلت بازی میکرده مثلا😂 این فسقلی میخواد ما رو دور بزنه آخه.


تبلت ج به نت خونشون وصله. ج اتفاقی یاد میگیره از یه اپی فیلم و کارتون آنلاین نگاه کنه. خواهرم میگه وقتی فهمیدم فعلا مودمو خاموش کردم تا بعدا رمزشو عوض کنم. چند دقیقه بعد دیدم مودم روشنه فک کردم خودم یادم رفته خاموش کنم. نگو آقا رفته روشن کرده با تبلتش وصل شه :/        میاد خونه ما میگه اینترنت ندارین؟ گفتیم نه. گفت ای باباااا. یعنی تو این خونه یه اینترنت نباید باشه؟☹


اگه یادم اومد باز می نویسم همینجا. ولی خدا صبر بده با این بچه های شیطونی که هیچ جوره گول نمیخورن که هیچ بارها شده ما رو گول زدن :||  گودزیلااان

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

باز هم من و خواب هام

چند شب پیش داشتم اپیزود ۳۹ دیالوگ باکس رو گوش می کردم. خوابم برد. خواب دیدم زهرا اومده خونمون و من براش این اپیزود رو گذاشتم. خوابمون برد و ۱۲ شب بیدار شدیم.
زهرا گفت الان چجوری بخوابیم؟
گفتم باز دیالوگ باکس گوش میدیم. از شدت آرامشی که میده خوابمون میبره :))


تو خواب دیالوگ باکس ^___^

________

پریشب یه خوابی دیدم پر از آدم هایی که سال تا سال نمی بینمشون.

________

دیشب خواب عارفه رو دیدم. عارفه کیه؟ قبلا تو اینستاگرام فالوش میکردم و اصلا پست و استوری هاش رو هم نگاه نمیکردم. حالا چجوری اومده تو خوابم نمیدونم. :|||||

_______

سرما خوردم و گلوم درد میکنه.

تا پنجشنبه باید شیمی سه سال رو تموم کنم.

۶ فصلم مونده از ۹ فصل :||

موافقین ۲ مخالفین ۰

عجیب نیست؟

تو خواب های اخیرم مکان هایی رو میبینم که هیچ وقت ندیدم. وارد خونه هایی میشم که تا حالا ندیدم. آدم های دور هم زیادن تو خوابام. مثلا خواب دیدم دبیرِ دوستم داییِ سال پایینیمونه :| و کلی چیزای عجیب.

دیشب خواب دیدم میریم گردش. جاهایی که تو خوابای قبل دیده بودم و من با دهن باز از شگفتی میگم خدااای من. من اینا رو تو خواب دیده بودمممم.

فک کن! تو خوابم خواب دیده بودم :)

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

هووف

بیشتر از یک ساله که دلم می خواد برم هزار پیچ(بام گرگان) داد بزنم تا تخلیه شم اما نمیشه.

مدت هاست دلم می خواد برم شهربازی جیغ بزنم تا تخلیه شم اما نشده.

وسط گیر و دار نزدیک شدن نهایی و کنکور و... دلم میخواد برم گلیداغ توی طبیعتش کتاب دروغ های کوچک بزرگ رو تموم کنم اما نمیشه.

تف به همه نشدن های لعنتی تخمی.




امروز خوب بودم اما نمیدونم از در خونه که وارد شدم بی دلیل دلم گرفت. دوست دارم های های گریه کنم و یکی دست بکشه به موهام. این آدم از خونوادم نیست قطعا چو اونا به اندازه کافی نگران هستن.


دارم میترکم. 

خدااااااااااااا


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

چگونه هنرمند شویم؟!

در زمانه ای که هر کس کمی شاعر است یا خرده ذوقی دارد و بازیگری، عکاسی، نقاشی چیزی است اگر شما هم می خواهید در سریع ترین زمان ممکن هنرمند شوید با من همراه بشین:
ابزار لازم:
اگر پسر هستید: 

۱.از اون کلاها که اشوان داره
۲.کتاب های کم حجم و باکلاس مثل بی شعوری
۳.عینک گرد
۴.کت جین
۵.سیگار و پیپ(اختیاری)
اگر دختر هستید: 

۱.لباس های گل گلی و شلخته 
۲.کتاب های کم حجم و باکلاس مثل بی شعوری
۳.دستبند و زیورآلات به مقدار لازم
۴.عینک گرد و از اون کلاها (اختیاری)
۵.اگر موهایتان را هم بنفش یا آبی کنید که فبها

طرز تهیه:
ابتدا حوزه هنری که قصد متحول کردنش را دارید مشخص کنید.
در قسمت بیو اینستاگرامتان با تواضع جملاتی مثل عکاس نیستم ولی عکاسی را دوست دارم بنویسید.
یکی دو تا اثر کپی کرده و در اینستاگرام شیر کنید.
چرت و پرت بنویسد و از اسم صادق هدایت و امثالهم استفاده کنید. (خیالتان راحت کسی متوجه نمی شود)
آخر نوشته هایتان "..." بگذارید.
در مورد هر چیز با ربط و بی ربطی نظر بدهید.
با اعیاد خودمان مخالفت کنید و کریسمس و ولنتاین را به هم بدوزید.
هی یادآوری کنید که یه چندتا کتاب خوانده اید؛ مبادا کسی زحمات شما را فراموش کند.
از زمین و زمان گله کنید و ننه من غریبم بازی در آورید.
از کلمات انگلیسی استفاده کنید.
نگذارید کسی متوجه شود که در خلوت شماعی زاده و "اون مرتیکه پلی بک" گوش می دهید. جوری جلوه کنید که انگار مادرتان معشوقه ی الویس پریسلی و لئونارد کوئن بوده و این حرفا.
حدالامکان در عکس هایتان به دوربین نگاه نکنید.
نقد و گله درباره وضعیت هنر در ایران و جهان یادتان نرود.
فیک ترین باشید اما کپشن بزنید:"خودت باش؛ مگه خودت چشه؟"
اگر کسی فهمید شما هنرمند نیستید از فالوورهایتان بخواهید که ریپورتش کنند.
تبریک! شما با موفقیت هنرمند شدید.
#به_خودت_بگیر_لامذهب

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

اگه این عشقه بقیه چی ان؟

سلام مامان قشنگم.
امروز که روز مادره بهونه ی قشنگیه برا اینکه بهت بگم چقد دوست دارم!بلدیم که؟میدونی که چقد بودنتو دوس دارم؟
از همون اول اول از همون موقعی که درون خودت منو پرورش دادی و چقد سختی کشیدی تا به دنیا بیام تا همین الآنِ الآنش جز زحمت چیزی برات نداشتم و تو همیشه همون فرشته ی مهربون نگهبان بودی،تو بهشت منی و عزیز منی و جان من.
اصلاً مگه میشه،مگه میشه تو رو وصف کرد؟ انقدر که بزرگی و عزیزی و مهربونی. اصلاً مگه میشه از تو نوشت؟ انقد که تو مادری می کنی و من برات همیشه یه دختر سر به هوایی بودم که گاهی نمیبینه مهربونیاتو،فدا کاریاتو.
آخ که هرچقدر از خدا به خاطر اینکه تو مامانمی تشکر کنم کمه. صبح تا شب،شب تا صبح نمازشکر خوندن برا بودنت،سلامتیت کمه. الهی که همیشه ی همیشه پیشم باشی. الهی که ازم راضی بشی.

_______________

شش سالم بود، روزای گرم تابستون مامانم با دو تا دختر نوجوون و بچه های شش و دو ساله اش اونقدری کار و مشغله داشت که خیلی وقتا بوی عرق بگیره.
گاهی وقتا دراز که می کشید بغلم می کرد و بوی عرقش هم برام آرامش بخش بود، زیاد. هر چیز مربوط به مادرم رو دوست داشتم.
مواقعی که بعد از کلی بازی کردن بوی عرق میگرفتم، خوشحال میشدم، حس خوبی داشتم.
________________
خدا همه ی مامانا رو حفظ کنه که دنیا با بودنشون قشنگ تره💞
روح همه ی مامانایی که کنار بچه هاشون نیستن شاد و روح بچه هاشون آروم💔

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

هوو

سلام.

من به دوستی دارم که از ۱۳ سالگی باهمیم و سال پیش مخصوصا اوج صمیمیتمون بود. از قضا سال پیش کسی اومد تو کلاسمون که با دوستم صمیمی شد. اوایل اصلا حس بدی نداشتم ولی از وقتی دیدم واقعا معنی عزت و احترام رو نمیدونه از چشمم افتاد. کسیه که به خاطر اینکه مامانش گفته درس بخون و این حال نداشته و باز مامانش اصرار کرده رکیک ترین فحش ها رو به مامانش میده. روز به روز داره بدتر میشه. و من چون ازش خوشم نمیاد دوس ندارم باهاش باشم و از اینکه آویزون کسی شم هم بدم میاد. حالا این خانم عین کنه دوستمو با خودش همراه میکنه و تا همراهیش نکنه ول نمیکنه.(برا بیرون رفتن و خیلی چیزا) و خب رفتار متضاد ما در آویزون بودن و نبودن باعث میشه تایم زیادی رو با هم بگذرونن و من این چند ماه حس زنی رو دارم که شوهرش زن دومی گرفته و رسما غصه میخورم. و اینکه به خودم اجازه نمیدم دلخوریمو بروز بدم چون دوستم ملک شخصی یا چیز دیگه نیست که بگم مال منه ولی خیلی اذیت می شم.

امروز به اتفاقاتی افتاد که فهمیدم شاید وقت زیادی رو با هم نگذرونیم ولی دوستم دیدش به من با احترام و ایناست.


حالا اتفاقی چتشو با یکی خوندم که از دوستم درخواستی داشت که باعث ناراحتی من می شد.

بعد دوستم قبول نمی کرد.

طرف با کلی اصرار گفت سعیده نمیفهمه.

دوستم جواب داده قرار نیست چون نمیفهمه هر کاری خواستم انجام بدم.

باز اصرار

سری آخر جواب داده من دوستمو نمیفروشم.



روزایی که این دختره نمیاد مدرسه من خیلی حس خوبی دارم (هرچند روزایی هم که میاد مدرسه نمیاد سر کلاس و تو حیاط میشینه چون از درس و مدرسه خوشش نمیاد)



هنوزم وقتی دوستم زیر پستایی که نوشتن رفیقاتو تگ کن من و اون دختره رو تگ میکنه خوشم نمیاد :(((

فقط منو تگ کنه :(


حالم از این فکرام بهم میخوره :(

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عینک

48 ساعت از وقتی که عینکم آماده شده میگذره و انقدی که فکر می کردم کار آسونی نیست عینکی بودن ولی عاشق عینکم شدم=))))

موافقین ۱ مخالفین ۰

نمایشگاه کتاب

سلام. کلی اتفاق ریز و درشت افتاده که میخواستم بنویسم ولی خب نشد.

یهو دلم تنگ شد برا این فضا =)

دیروز با بچه ها قرار بود بریم نمایشگاه کتاب،نرفتم. بچه ها رفتن دست خالی برگشتن.

امروز با خونواده داییم رفتم. از ازدحام مردم جلو غرفه گاج و نشرالگو نگم که قابل گفتن نیست.

تو صف که نه، بین مردم گیر کردیم برا خرید کتابای نشر الگو یه پسر دوازدهمی که کنارم بود دید دارم اذیت میشم و اونم اذیت می کنم با وول خوردنا و سر و صدام گفت چی میخوای بخری؟

من و دختر داییم بهش گفتیم و کلی معطل ما شد و گرفت برامون، کتابایی هم که میخواست نبودن، رفت.

رفتیم غرفه گاج یه ساعتی معطل شدیم چون میخواستن کتاب بچینن و اینا، باز دیدیم اون پسره خیلی جلوتر از مائه،لیست کتابامونو دادیم بهش بنده خدا باز با چه سختی برا ما کتاب گرفت. البته فقط یه کتابی که میخواستیم بود. همراه لیستا خواستم بهش کارتمو بدم گفت حساب می کنم. بعد هم کارتشو داد گفت عکس بگیر بعدا میفرستی (این یه قلمو کمتر کسی اعتماد می کنه) و خب نقد دادم. اسمش صالح بود. با زن داییم حرف زد تا آدرس خونه اشو هم فهمیدیم.😐😂

همه جا لطف کرد واقعا. بعد دختر داییم خوب بود کارش داشت اسمشو بلد نبود صداش کرد متوجه نشد با انگشت به شونش میزد هی (بیشتر از یه انگشت نمیشه چون نامحرمه=)))


قبل رفتن دوستم که دیشب رفته بود گفت اگع جا دارین منم بیام. جا نبود. رسیدیم دیدم دم در دنیا و زهرا وایستادن میگن چقد دیر اومدی :/ مشاور و دبیرامم بودن. یه جا هم دبیرم داشت میخرید داد زدم برا منم بگیر( نمیشنید)

تو اون شلوغی حتی آخوندا هم محرم شدن و اینا. اوصاعی بود برا خودش😆



مکالمه دو تا پسر کناریم:

+این فروش اینترنتی داره؟

-آره.

+تخفیف هم داره؟

-آره.

+پس چرا اینترنتی نمیخریم؟

-چون اوسکولیم.

-آره :|||

و از صف خارج شدن و رفتن😂😂

موافقین ۰ مخالفین ۰

خون!

نوشتنش خوب نیست یا هر چی. من اینجا رو ساختم تا بنویسم.

اینبار درمورد چیزی که شاید با خوندنش بگین ایی یا هرچی فقط الانی که مامانم خوابه و دوستام هم آفلاین مجبورم.

چند روزی بود داشتم از غصه میمردم و هیچ دلیلی برای این ناراحتی نداشتم و این بیشتر حرصم میداد.

امروز که با وحشت از دیدن شلوار خونیم بلند شدم مثل هربار استرس گرفتم ولی خوشحال شدم. خیلی چون از این بی دلیلی واسه این ناراحتی و بی حوصلگیم یه دلیل پیدا کردم.

هیچوقت خونریزیم اینطور نبوده. پر درد و هر لحظه خروج چیزی از بدنم و خالی شدن شکمم و ضعف رو حس می کنم. هر کدومش به تنهایی حس خوبی نداره و حالا..




این شرم و حیا و پنهون کردن اینجور قضایا نمیدونید چه استرس و فشاری رو به دخترا وارد می کنه. اینکه بعضی وقتا میبینی ملحفه ات پر از خون شده و قبل از اینکه کس دیگه ای ببینه تمیزش کنه.

کاش راحت تر بود.



پستای قبلو بخونید که قشنگن.



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰