دیروز سالگرد پدربزرگم بود:)

من ازپدربزرگم فقط قربون صدقه هاش یادمه:)

و روز مرگش که حدود۱۱سال پیش بود هیچ تصوری از مرگ نداشتیم و با پسرعمو و دختر عمه ام بازی می کردیم فقط:|)

مامانم میگه از کلاش میترسیدم(یه کلاه قدیمیه و جالب)و مجبور میشده کلاشو برداره تا گریه ام بند بیاد:)



اما الان جیحون(خواهرزاده ی ۳/۵سالم)تصورش از مرگ اینه که یکی میره و دیگه نمیاد.

یکی از آشناهامون فوت کرده بود و جیحون پرسید کیه گفتم بابای فلانی

خیلی ناراحت شد قیافش بعد یهو لبخند زد گفت:من بابا دارم :)))

کاش کسایی که دوسشون داریم نرن :(