می خواهند ما را ببرند کرمانشاه،راهیان نور مثلا :)
تصمیم گیری برای رفتن یا نرفتنم را به عهده ی خودم گذاشتند و این را به عنوان دو راهی های بزرگ زندگیم تا۱۶سالگی ثبت می کنم.
در مدرسه ی جدید اکیپ به رسمیت نشناخته شده ی سه نفره ای هستیم متشکل از من و سوگند و میترا که با اکیپ ۵نفره ی دیگری جور شده ایم.
سوگند از رضایت نسبی خانواده اش متعجب است.
میترا از نرفتنش ناراحت است و با قیافه ای حسرت بار به بقیه ی بچه ها نگاه می کند.
نفیسه از رفتنش می گوید و این کن سفرهایش برای مسابقات زیاد است و نبودنش در خانه عادی
زهرا دودل بود اما با حرف های بچه ها سریع بله را گفت:)
راحله خوشحال از اینکه مسئولین شرط پدرش را قبول کرده اند قیافه ی افسرده اش را کنار گذاشت.
گلناز می خندد:راهیان گور
رفتن عاطفه به تعداد بچه ها بستگی دارد.
کلی دلیل برای رفتن و کلی دلیل برای نرفتن دارم.
بعد از یک روز کلنجار رفتن با این موضوع و غر زدن که کاش پدرم یا میگفت برو یا نه؛ بالاخره تصمیم گرفتم. آخر مگر چندبار دبیرستانی می شویم و چندبار همه باهم می رویم اردوی راهیان نور؟
بازم دو دلم :|