:)))

دیوانه چه می دانی :)

۵۷ مطلب با موضوع «چوب خط های زندگی» ثبت شده است

خواهرزاده هام :)

من سه تا خواهرزاده دارم؛۶ساله و ۲ ساله و ۶ماهه که ۶ساله و ۶ ماهه برادرن و ۲ ساله پسر خاله اشون.

تو منطقه ی ما پیشوندهای خاله و دایی و... به صورت پسوند میاد.

۶ساله منو سعیده خاله صدا میکنه.

۲ ساله میخواست بگه سعیده خاله بلد نبود، یه بار شنید سعیده حاجی ( که همسایمونه) فک کرد به من میگن برا همین سعیده حاجی صدام میکنه.

حالا یکم از ماجراهامون بگم:

چند روز خواهرم به ج (۶ساله) میگه تنبیهت اینه بری تو اتاقت از تختت پایین نیای تا صبح.

ج میگه اگه من تنبیه بشم تو هم باید تنبیه بشی.

مامانش: منم اگه کار اشتباهی انجام دادم باید تنبیه بشم.

ج: همونطور که تو انسانی منم انسانم پس انصاف نیست تو تنبیه نشی و من تنبیه بشم.

(فسقل بچه از انسانیت و انصاف سخن میگه :)


یه بار بابای ج تو جمع دوستاشون یه جمله ای میگه تقریبا تو مایه های تا اینا بزرگ شن دانشگاه چیه و اینا که مضمون کلیش مهم نبودن دانشگاه بوده.

ج موقع بازی انگشت اشاره اشو میگیره سمت باباش میگه: بابایی همین حرفت یادت باشه چند سال دیگه که نخواستم برم دانشگاه به من نگی برو برو. از همین الان بگم من نمیخوام برم دانشگاه :||||


یه بار ج اصرار داشت بمونه خونه ما، گفتم اگر بی ادب بشی همون لحظه باید بری خونه اتون.

شاکی برگشت گفت مگه من موتور گجت دارم که همون لحظه برم خونه امون؟ -_-


م (دو ساله) اغلب آدما رو با پسوند "جون" خطاب میکنه مثل مامان جون، بابا جون...

وقتی کار داره اینجوری: مامان جون جان، بابا جون جان 😂😂

یعنی سیاستی که این بشر داره اگه من داشتم کلی موفق بودم😂🖐🏻


من چیزایی مثل میوه کاج، صدف و... دوست دارم گاهی اینور اونور برمیدارم. یه سری سیب میخوردم گفتم وای چه سیب خوش بویی.

ج گفت: خوشت اومد؟

گفتم آره

گفت پس اینم بردار بعد بشین فک کن اینو از کجات آویزون کنی :|||

(هیچکس انقدد منو ضایع نکرده بود😂😂)


یه سری ج موقع مشق نوشتن با تبلتش بازی میکنه هی، مامانش تبلتشو میگیره میگه مشقتو بنویس. مامانش میگه اومد سر میز مشق بنویسه دیدم هی زیر میز رو نگاه میکنه ولی ادای مشق نوشتن درمیاره. نگو آقا قایمکی تبلت بازی میکرده مثلا😂 این فسقلی میخواد ما رو دور بزنه آخه.


تبلت ج به نت خونشون وصله. ج اتفاقی یاد میگیره از یه اپی فیلم و کارتون آنلاین نگاه کنه. خواهرم میگه وقتی فهمیدم فعلا مودمو خاموش کردم تا بعدا رمزشو عوض کنم. چند دقیقه بعد دیدم مودم روشنه فک کردم خودم یادم رفته خاموش کنم. نگو آقا رفته روشن کرده با تبلتش وصل شه :/        میاد خونه ما میگه اینترنت ندارین؟ گفتیم نه. گفت ای باباااا. یعنی تو این خونه یه اینترنت نباید باشه؟☹


اگه یادم اومد باز می نویسم همینجا. ولی خدا صبر بده با این بچه های شیطونی که هیچ جوره گول نمیخورن که هیچ بارها شده ما رو گول زدن :||  گودزیلااان

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عجیب نیست؟

تو خواب های اخیرم مکان هایی رو میبینم که هیچ وقت ندیدم. وارد خونه هایی میشم که تا حالا ندیدم. آدم های دور هم زیادن تو خوابام. مثلا خواب دیدم دبیرِ دوستم داییِ سال پایینیمونه :| و کلی چیزای عجیب.

دیشب خواب دیدم میریم گردش. جاهایی که تو خوابای قبل دیده بودم و من با دهن باز از شگفتی میگم خدااای من. من اینا رو تو خواب دیده بودمممم.

فک کن! تو خوابم خواب دیده بودم :)

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

هووف

بیشتر از یک ساله که دلم می خواد برم هزار پیچ(بام گرگان) داد بزنم تا تخلیه شم اما نمیشه.

مدت هاست دلم می خواد برم شهربازی جیغ بزنم تا تخلیه شم اما نشده.

وسط گیر و دار نزدیک شدن نهایی و کنکور و... دلم میخواد برم گلیداغ توی طبیعتش کتاب دروغ های کوچک بزرگ رو تموم کنم اما نمیشه.

تف به همه نشدن های لعنتی تخمی.




امروز خوب بودم اما نمیدونم از در خونه که وارد شدم بی دلیل دلم گرفت. دوست دارم های های گریه کنم و یکی دست بکشه به موهام. این آدم از خونوادم نیست قطعا چو اونا به اندازه کافی نگران هستن.


دارم میترکم. 

خدااااااااااااا


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

هوو

سلام.

من به دوستی دارم که از ۱۳ سالگی باهمیم و سال پیش مخصوصا اوج صمیمیتمون بود. از قضا سال پیش کسی اومد تو کلاسمون که با دوستم صمیمی شد. اوایل اصلا حس بدی نداشتم ولی از وقتی دیدم واقعا معنی عزت و احترام رو نمیدونه از چشمم افتاد. کسیه که به خاطر اینکه مامانش گفته درس بخون و این حال نداشته و باز مامانش اصرار کرده رکیک ترین فحش ها رو به مامانش میده. روز به روز داره بدتر میشه. و من چون ازش خوشم نمیاد دوس ندارم باهاش باشم و از اینکه آویزون کسی شم هم بدم میاد. حالا این خانم عین کنه دوستمو با خودش همراه میکنه و تا همراهیش نکنه ول نمیکنه.(برا بیرون رفتن و خیلی چیزا) و خب رفتار متضاد ما در آویزون بودن و نبودن باعث میشه تایم زیادی رو با هم بگذرونن و من این چند ماه حس زنی رو دارم که شوهرش زن دومی گرفته و رسما غصه میخورم. و اینکه به خودم اجازه نمیدم دلخوریمو بروز بدم چون دوستم ملک شخصی یا چیز دیگه نیست که بگم مال منه ولی خیلی اذیت می شم.

امروز به اتفاقاتی افتاد که فهمیدم شاید وقت زیادی رو با هم نگذرونیم ولی دوستم دیدش به من با احترام و ایناست.


حالا اتفاقی چتشو با یکی خوندم که از دوستم درخواستی داشت که باعث ناراحتی من می شد.

بعد دوستم قبول نمی کرد.

طرف با کلی اصرار گفت سعیده نمیفهمه.

دوستم جواب داده قرار نیست چون نمیفهمه هر کاری خواستم انجام بدم.

باز اصرار

سری آخر جواب داده من دوستمو نمیفروشم.



روزایی که این دختره نمیاد مدرسه من خیلی حس خوبی دارم (هرچند روزایی هم که میاد مدرسه نمیاد سر کلاس و تو حیاط میشینه چون از درس و مدرسه خوشش نمیاد)



هنوزم وقتی دوستم زیر پستایی که نوشتن رفیقاتو تگ کن من و اون دختره رو تگ میکنه خوشم نمیاد :(((

فقط منو تگ کنه :(


حالم از این فکرام بهم میخوره :(

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عینک

48 ساعت از وقتی که عینکم آماده شده میگذره و انقدی که فکر می کردم کار آسونی نیست عینکی بودن ولی عاشق عینکم شدم=))))

موافقین ۱ مخالفین ۰

نمایشگاه کتاب

سلام. کلی اتفاق ریز و درشت افتاده که میخواستم بنویسم ولی خب نشد.

یهو دلم تنگ شد برا این فضا =)

دیروز با بچه ها قرار بود بریم نمایشگاه کتاب،نرفتم. بچه ها رفتن دست خالی برگشتن.

امروز با خونواده داییم رفتم. از ازدحام مردم جلو غرفه گاج و نشرالگو نگم که قابل گفتن نیست.

تو صف که نه، بین مردم گیر کردیم برا خرید کتابای نشر الگو یه پسر دوازدهمی که کنارم بود دید دارم اذیت میشم و اونم اذیت می کنم با وول خوردنا و سر و صدام گفت چی میخوای بخری؟

من و دختر داییم بهش گفتیم و کلی معطل ما شد و گرفت برامون، کتابایی هم که میخواست نبودن، رفت.

رفتیم غرفه گاج یه ساعتی معطل شدیم چون میخواستن کتاب بچینن و اینا، باز دیدیم اون پسره خیلی جلوتر از مائه،لیست کتابامونو دادیم بهش بنده خدا باز با چه سختی برا ما کتاب گرفت. البته فقط یه کتابی که میخواستیم بود. همراه لیستا خواستم بهش کارتمو بدم گفت حساب می کنم. بعد هم کارتشو داد گفت عکس بگیر بعدا میفرستی (این یه قلمو کمتر کسی اعتماد می کنه) و خب نقد دادم. اسمش صالح بود. با زن داییم حرف زد تا آدرس خونه اشو هم فهمیدیم.😐😂

همه جا لطف کرد واقعا. بعد دختر داییم خوب بود کارش داشت اسمشو بلد نبود صداش کرد متوجه نشد با انگشت به شونش میزد هی (بیشتر از یه انگشت نمیشه چون نامحرمه=)))


قبل رفتن دوستم که دیشب رفته بود گفت اگع جا دارین منم بیام. جا نبود. رسیدیم دیدم دم در دنیا و زهرا وایستادن میگن چقد دیر اومدی :/ مشاور و دبیرامم بودن. یه جا هم دبیرم داشت میخرید داد زدم برا منم بگیر( نمیشنید)

تو اون شلوغی حتی آخوندا هم محرم شدن و اینا. اوصاعی بود برا خودش😆



مکالمه دو تا پسر کناریم:

+این فروش اینترنتی داره؟

-آره.

+تخفیف هم داره؟

-آره.

+پس چرا اینترنتی نمیخریم؟

-چون اوسکولیم.

-آره :|||

و از صف خارج شدن و رفتن😂😂

موافقین ۰ مخالفین ۰

خون!

نوشتنش خوب نیست یا هر چی. من اینجا رو ساختم تا بنویسم.

اینبار درمورد چیزی که شاید با خوندنش بگین ایی یا هرچی فقط الانی که مامانم خوابه و دوستام هم آفلاین مجبورم.

چند روزی بود داشتم از غصه میمردم و هیچ دلیلی برای این ناراحتی نداشتم و این بیشتر حرصم میداد.

امروز که با وحشت از دیدن شلوار خونیم بلند شدم مثل هربار استرس گرفتم ولی خوشحال شدم. خیلی چون از این بی دلیلی واسه این ناراحتی و بی حوصلگیم یه دلیل پیدا کردم.

هیچوقت خونریزیم اینطور نبوده. پر درد و هر لحظه خروج چیزی از بدنم و خالی شدن شکمم و ضعف رو حس می کنم. هر کدومش به تنهایی حس خوبی نداره و حالا..




این شرم و حیا و پنهون کردن اینجور قضایا نمیدونید چه استرس و فشاری رو به دخترا وارد می کنه. اینکه بعضی وقتا میبینی ملحفه ات پر از خون شده و قبل از اینکه کس دیگه ای ببینه تمیزش کنه.

کاش راحت تر بود.



پستای قبلو بخونید که قشنگن.



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

فیزیوتراپی

روز فیزیوتراپی رو تبریک می گم.



یکم درموردش تحقیق کردم و شاید رفتم سمت این رشته =))

آخه فک کن روزی که راه رفتن بیمارت رو ببینی :) میمیرم از خوشحالی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نشد...

چقد دلم میخواست امشب یکیو داشتم بش میگفتم دوستت دارم

الکی برا خودمون رویا میبافتیم

نشد...




 دو روزه دارم فک میکنم چرا مثل همه ی دوستام کسیو ندارم که کلی حرف عاشقونه بزنیم. بهتر که نیست ولی یهو دیدن عاشقونه های دوستام اثر گذاشت خب :))

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تولدمه خب

تولد منو داداشمه خب:))))
_________________
اگه بپرسی مامان حتما برات تعریف می کنه که من چقد می گفتم کاشکی داداشی داشتم،تنها خواسته ام از خدا همین بود.
میگن خدا دعای بچه ها رو زودتر مستجاب می کنه.چه دعای قشنگی کردم من که جوابش تو بودی!❤
آخه کادوی تولدی بهتر از تو  تو دنیا پیدا میشه که کادوی تولد۴سالگیم بودی؟
روز تولدت یادمه،خونه ی دایی بودم،جایزه ی لپ لپی که دستم بود یه خط کش بود از اینا که میزدی به دستت دور دستت می پیچید.از راه بیمارستان فقط یه کوه آبی یادمه.از خود بیمارستان فقط و فقط سرخی صورتته که یادم مونده با بغضی که از همون بچگی موقع خوشحالیای کوچیک و بزرگم دارمش.
بچگیامون یادته؟اون موقع ها که زبونت نمی چرخید صحبت کنی،که حتی مامان نمی تونست متوجه حرفات بشه؟یادته من براشون ترجمه می کردم؟ :))
بچه که بودم رفتارات رو از روی من کپی می کردی،این وقتی بهم ثابت شد که موقعی که داشتم گریه می کردم اومدی کنارم گریه کردی!
یا یادته اونموقع ها که دستمال دور صورتمون می بستیم شعر آی دندونم می خوندیم؟
یادته آهنگ مورد علاقمون که«میای با من برقصی» سعید پانتر بود؟
یا اونموقع ها که با پول تو جیبیم تو راه مدرسه یه کتاب چرت بچگانه می خریدم،بعد با همون لباسای مدرسه می شستیم یه گوشه برات کتاب می خوندم؟
یا اونموقع ها که یه باکس چوبی رو سر و ته میذاشتیم تو باغچه،با یه بطری و چند شاخه گل داخلش،بعدش هلوی زعفرونی می چیدیم؟
یا اونموقع ها که روسری های مامانو مثل چادر می پیچیدیم دورمون بعد می رقصیدیم؟:\
خاطره های استمراری زیاد داریم.
و هیچ کسی حوصله ی خوندن نداره:)
ولی نمی تونم نگم که هیچی بیشتر از اینکه بزنمت فرار کنم،دنبالم کنی،جیغ بزنم حال نمیده:)))
تولدت مبارک!آخه چجوری انقد سریع ۱۲_۱۳سال گذشت؟!
ده تا دوست دارم داداشی❤
___________
پ ن:این پستی بود که سال پیش گذاشته بودم :))
تبریک بگین ذوق کنم ^_^
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰