:)))

دیوانه چه می دانی :)

پدر بزرگم

دیروز سالگرد پدربزرگم بود:)

من ازپدربزرگم فقط قربون صدقه هاش یادمه:)

و روز مرگش که حدود۱۱سال پیش بود هیچ تصوری از مرگ نداشتیم و با پسرعمو و دختر عمه ام بازی می کردیم فقط:|)

مامانم میگه از کلاش میترسیدم(یه کلاه قدیمیه و جالب)و مجبور میشده کلاشو برداره تا گریه ام بند بیاد:)



اما الان جیحون(خواهرزاده ی ۳/۵سالم)تصورش از مرگ اینه که یکی میره و دیگه نمیاد.

یکی از آشناهامون فوت کرده بود و جیحون پرسید کیه گفتم بابای فلانی

خیلی ناراحت شد قیافش بعد یهو لبخند زد گفت:من بابا دارم :)))

کاش کسایی که دوسشون داریم نرن :(

موافقین ۰ مخالفین ۰

بدون عنوان :\

به نظر من وظیفه ی هر آدمیه که وقتی طرف مقابلش با ذوق و شوق حرف میزنه تو ذوقش نزنه و با خنده اش بخندیم و... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عروسی

امیدوارم خوشبخت شن دیگه :)

هم فامیل عروسم،هم داماد(چه،باحاله،نه؟:)


جالبترین صحنه این بود که دانش آموزای عروس رو که معلمِ کلاس ششمه به پیست رقص دعوت کردن.

همه با ذوق و شوق:)

خریدن داشت حالشون :)))

موافقین ۰ مخالفین ۰

بارون :)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

برا هر چی همه که دلتنگ نشم،دلتنگ اون روزایی ام که...

برا هر چی هم که دلم تنگ نشه همیشه دلم تنگِ اون روازی بارونی ایِ که چترتو می ذاشتی تو کیفت،بدون چتر همراهیم می کردی،بعد می زد به الناز که تنها آپشن چترش کور کردن چشم منه و درمورد چیزای هیجان انگیز حرف می زدیم.بعدش سر راه بریم کتابخونه و کتاب برداریم و نخونیمشون :)

همیشه دلم تنگ اون روزاییِ که زهرا رو متقاعد می کردیم که با ما پیاده روی کنه.سر راه چیپس و پفک بخریم و با هم حرف بزنیم.

همیشه دلم تنگِ اون روزاییِ که با بغض از شیدا حرف می زدیم که چند وقته رفته اردبیل و ندیدیمش.

دلم تنگِ اون روزاییِ که سوتی می دادیم و می خندیدیم.

اون روزایی که غر می زدیم از این که پاییزه و هنوز برگا سبز.

دلم تنگِ اون روزیِ که بستنی خریدیم زیر بارون که پالتو ها و کاپشنامونو خیس می کرد و میلرزیدیم از سرما و می خندیدیم به خودمون.

اون روزایی که با هم می رفتیم مدرسه و غر میزدین که درس بخون:|

برای روزای آخر مدرسه که قول می دادیم که امسال با هم بترکونیم و ته تهش تا روز اول مدرسه یه بار هم همدیگرو ندیده بودیم.

اون روزایی که با هم رو یه نیمکت می شِستیم :)




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نمی دونم خوابم میاد یا نه؟ :\

نمی دونم سوزش چشمم ناشی از خواب آلودگیه یا فاجعه ی دردناک پست قبل که باعث شد از ساعت ۵:۳۰تا ۸یه چشمم بسته باشه و تا الان بسوزه :(

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روز اول

از اون جایی که شهر ما  نونه دولتی نداره،نیم ساعت تو راه بودم:|

بعد تازه اون دختره که ازش خوشم نمیاد همکلاسم بود :|

استرس مدرسه ی جدید رو هم داشتم 

زنگ تفریح آخر به همکلاسیام گفتم که صندلیارو فلان مدلی بچینیم که هم دیدمون بهتر شه هم جا باز شه،نه چیزی میبینیم،هم هوا خفه اس:|ریلکس نشستن میگن ما که می بینیم :| ناسلامتی قدم ۱۷۰

بعد تازه ۵نفریم برا سرویس نه ون و مینی بوس مناسبه نه سواریا :\باید بچپیم تو حلق هم

اصن یه وضی:)


خواهرم داشت هسته ی زیتونو میگرفت،روغنش؟آبش؟رفت تو چشمم نیم ساعته تک چشمم الان (:|




موافقین ۰ مخالفین ۰

پاییز جانم

باید بگم که؛آخیش بالاخره پاییز رسید.

خیلی خوشحالم از این بابت؛آخه مگه میشه فصلی با مهر شروع بشه دوسش نداشته باشی!؟ :)

دلم برا مدرسه هم تنگ شده بود که ان شا الله دو روز دیگه اونجام.یکمم استرس دارم از اینکه مدرسم عوض شده و از این حرفا دیگه :)

همیشه از آغاز تعطیلات برای اومدن پاییز لحظه شماری می کنم.



دیروز هم به پیشنهاد من برا دوستم تولد سورپرایزی گرفتیم و خودم بیشتر خوشحال بودم انگار؛همیشه خوشحال کردن بقیه حس خوبی بهم میده(حالابماند که رفتم براش کادو بخرم برا خودم دو تا بلوز خریدم،آخرش هم کارت هدیه دادم بهش😂)

وقتی رفتیم خونشون تعجب کرده بود،گفت منتظر همکارای مامانش بودن(آخه سر پروژه ی تولدش با مامانش همکاری داشتیم دیگه;) 

بعد یکی دو ساعت که خوش گذشت و اینا گفت چرا همکارای مامانم نیومدن،خوب شد ولی

چقدم بابت حرفش بهش خندیدیم :)))



خدایا شکرت که باز اول مهر یه پاییز جدید رو بودم و دیدم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

شکرت خدا

امروز انگار همه از دنده ی چپ بیدار شده بودن؛بی دلیل 

شاید به خاطر همین یکم دلم گرفته بود؛داشتم می پوکیدم

عصر به بهونه ی گرفتن کتابام رفتم بیرون و قدم زدم

قبلش هم کلییی خواهش کردم از خدا که بارون بباره

همین که رفتم بیرون بارون نم نم می بارید حتی لباسمم خیس نشد؛باز هرچی باشه یکم بارید:\

اولین قطره ی بارونی که افتاد رو صورتم فوق العاده بود؛تغییر چهره امو از:( به :)))حس کردم.

مطمئنا اگه می شد خدا رو بغل می کردم و از خوشی قهقهه می زدم:))).

کتابهای سال تحصیلی جدید(دهم)رو هم گرفتم.فک کنم خدا دلش به حال کتابام سوختD:

خدایا شکرت :)


فیلم انتهای خیابان هشتم رو بالاخره دیدم نصف دومش رو :|

پ ن:من پلنر تحصیلی رنگی میخوام :|


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

آخر تعطیلات

Images


بعد چن وقت رفتم کتابخونه با دخترخاله


از این چند روز باقی مونده استفاده کنیم :)

پ ن:هیچکدوم از کتاب های موجود در عکس رو کامل نخوندم :||


موافقین ۱ مخالفین ۰